سخت هست اما ناممکن نیست

ملالی !

هوا روشن است ... لیک ، آفتابی نیست ... پنجره ها گشوده است ... صدای جویباری نیست ... هر چیزی به جای خودش ... لیک ، حضور تو نیست ... خاطره ای در ذهنم می گذرد ، ملالی نیست !

زندگی

زمین هنوز گرده .. آسمان هنوز آبی ... دریا هنوز متلاطم ... دشت ها هنوز سر سبز ... کوه ها هنوز استوار ...مرگ و زندگی هنوز در جدال

برای مامان بزرگ صادق عزیز ...

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر ...

مرگ خویش ...

اگرسر پناه سالمی یافتم ... به آن پناه می برم تا به تنهایی بنشینم ... تا گریه کنم بر مرگ خویشتن ...

در ستایش جنون ...

به یادم باشد ... حالم که کاملا خوب شد ... لباسی سیاه بپوشم در فراق دیوانگی ...

...

واژه های دلنشین بگو ... در بهایشان زندگی ام را از من بخواه ... اما گذشته ام را هرگز ... من درد هایم را نخواهم فروخت ... «لرمانتف »

آفتاب چه بی رحمانه می تابد ؟

هوای گرم و شرجی ... دشت های طلایی گندم ... گله ی گوسفندان بدون پشم ... هجوم پشه و مگس ... و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت ... برق کج بیل وسط جالیزهای خربزه ... قطره های عرق بر پیشانی پیرمرد کشاورز ... درختان خم شده زیر بار گیلاس و زرد آلو ... صدای جیغ بچه های توی جوی آب ... بوی پا ... صدای وانتی هندوانه فروش ... اوقات فراغت !!!!!!!!!!! پنجره های پایین کشیده ی ماشین های بی کولر ... صدای دانش آموزکان توی کوچه ... برنامه های ویژه ی تلویزیون وطنی !!!!!! آب دوغ خیار ... صبحانه های ساعت ۱۲ ظهر ... اسکی روی چمن ! ... لذت لیس زدن یه بستنی قیفی دو وجبی ... تابستون اومده ...

برای دکتر علی شریعتی ...

او هم آنگونه که تو زود گذر ... رفت و بنهاد مرا در غم خود ...روی پوشید و سبک کرد سفر ... تا بفرسایدم از ماتم خود

کوچه ...

دو دیوار ...و دهلیز سکوت ... و آن گاه ... سایه ای که از زوال آفتاب دم می زند ... مردمی و فریادی از اعماق ... مهره نیستیم ... ما مهره نیستیم ........ « ا. بامداد »

سیم خاردار

چشمانی مورب ... از آنسوی اترک ... به این سوی می نگرد ... و چشمانی شرمناک ... نگاهش را پاسخ می گوید ... سرباز ، غافلانه از برجک پاسداری می دهد ... و عشق بی اعتنا از سیم خاردار می گذرد ...

شامگاه ...

گل ها را آب داد ... گوش سپرد به قطرات آبی که از بالکن می ریخت ... دیوار خیس می شود و می پوسد ... فردا ... وقتی بالکن فرو ریخت او ماند میان زمین و آسمان ... آرام ، زیبا ... و در دو دستش ... دو گلدان شمعدانی ، بر لبش لبخند ... « یانیس ریتسوس »

چرا نه ؟!

برخی به پدیده ها ، آن چنان که هستند که می نگرند و می پرسند : چرا ؟ ... من به پدیده هایی که هرگز نبوده اند می اندیشم و می پرسم : چرا نه ؟ .... « جرج برنارد شاو »

دیگر گونه ...

چشم اندازی دیگر ... ققنوس در باران ... باری ... دل ... در این برهوت ... دیگر گونه چشم اندازی می طلبد ... « احمد شاملو / ققنوس در باران »

ای کاش ...

ای کاش می توانستم ... خون رگان خود را ... من ... قطره ،قطره ، قطره بگریم ... تا باورم کنند ... ای کاش می توانستم ... یک لحظه می تونستم ای کاش ... بر شانه های خود بنشانم ... این خلق بی شمار را ... گرد حباب خاک بگردانم ... تا با دو چشم خویش ببینند که « خورشید » شان کجاست و باورم کنند ... ای کاش می توانستم ! ... ( با چشم ها /مرثیه های خاک/ا.بامداد )

چرا؟

من ... اینجا دیده به جهان گشوده ام ... اما ... دلم اهل اینجا نیست ... چرا من یک کلاغ نیستم ؟

سر سخت

بگذار که آشوب بتوفد ... بگذار که اشکال ابرها در هم بپیچند ... من منتظر می مانم تا سامان ... « رابرت فراست / شاعر امریکایی »

برای صادق ...

مهم نیست که چرا نمی نوشت ... برای من مهم اینه که دوباره می نویسه ...« همه چیز راز است ... سایه ی سنگ ، پنجه ی پرنده ، دوک نخ ، صندلی ، شعر » ... از « یانیس ریتوس»

آخرین برگ سفر نامه ی باران این است ... که زمین چرکین است ... « شفیعی کدکنی »

آرام برو ...

ندو،آرام برو ...راهی را که تو باید تنها به خود روی ... آرام برو ، ندو ... چون کودک تو نمی تواند به قدم های تو برسد ... از « خوان رامون خمینز » ... سه روزه دارم فکر می کنم چی باید بنویسم ... اینو صادق عزیز (گاهی به آسمان نگاه کن )برام نوشته ... منم برای شما ...

ای کاش ...

ای کاش آب بودم ... گر می شد آن باشم که خود می خواهمی ... آدمی بودن ...حسرتا ! ... مشکلی است در مرز نا ممکن ... نمی بینی ؟ ... آه ای کاش به بی خبری قطره ای بودم ... از نم باری ... به کوهپایه ای ... نه در اقیانوس کشاکش بیداد ... سر گشته ی موج بی مایه ئی . « احمد شاملو/ مدایح بی صله / ای کاش آب بودم »

خدایا...

خدایا، اگر وجود داری ، روحم را ، اگر وجود دارد ، نجات ده ....آمین

همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد ...

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید ... یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...« نیما یوشیج » ... مثل همیشه کوتاه ... مثل همیشه بزرگ ... یوش ، زادگاه نیما ، موطن شعر نو ، ویران شد ... مردمانش سلامت ... آمین

ای کاش ...

ما ستم را نشانه گرفته بودیم ... اما تمامی تیرها درست پرتاب نشد ... ای کاش ما جهل را نشانه گرفته بودیم ...

آنان که به زندان اندرند .... و آنان که به تبعید گاه ها شده اند ... هر بار که آهی بر آرند ... نگاه کن ! ... این جا برگی به سپیدار می لرزد ... « انتظار / یانیس ریتسوس/ همچون کوچه ی بی انتها »

مرگ وارتان

برای تمام کسانی که زمانی می نوشتند ... « - وارتان بهار خنده زد و ارغوان شکفت ... در خانه ، زیر پنجره گل داد یاس پیر ... دست از گمان بدار ! ... با مرگ نحس پنجه میفکن ! ... بودن به از نبود شدن خاصه در بهار ... » ... وارتان سخن نگفت ... سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ... وارتان سخن نگفت ... وارتان ستاره بود ... یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت ... وارتان سخن نگفت ... وارتان بنفشه بود ... گل داد و مژده داد : « زمستان شکست !» و رفت ... « احمد شاملو »

خرمشهر را ... آزاد کرد ...

توی بینش پیش دانشگاهی یه درسی می خوندیم ( یا بعدا می خونید ) درباره ی علل طولی .. که تمام افعال ما در طول اراده ی خداونده ... که وقتی چوب می سوزه هم آتش اثر می کنه و هم خدا ... که وقتی خونین شهر میشه خرم شهر این کار رو خدا کرده ... ظالمانه تر از این جمله چیزی تو عمرم نشنیدم ... یعنی انکار اون همه شجاعت ... انکار اون همه ایستادگی ... اون همه خون ریخته شده ... یعنی انکار وجود اون همه جوونی که الان دیگه به جز یه عالمه خاطره و یه تیکه سنگ دیگه هیچی نیستند ... یعنی انکار ۴۵ روز رهایی بخش ... یعنی انکار « محمد جهان آرا » ... خرمشهر رو ما آزاد کردیم در طول اراده ی خدا ...

نیمه ...

شنیدی همه میگن تو زندگیت همیشه نیمه ی پر ایوان رو نیگا کن ... هیچ میدونی اگه نیمه ی پر لیوان رو نیگا کنی زیادی امیدواری ... اگه هم همیشه نیمه ی خالی رو نیگا کنی ، خیلی نا امیدی ... ولی من می گم لیوان رو بشکن و مثل آدم زندگیتو بکن ...!!!

...

حلقه های مداوم ... پیاپی ... تا دور دست ... تصمیم درست صادقانه ... با خود وفادار می مانم آیا ... یا راهی سهل تر اختیار می کنم ؟...« مارگوت بیکل »

برای ...

برای خودم ... تاریک خانه ... می ... برای صادق ... مریم ... نرگس ... برای نوشی عزیز و جوجه های شیرینش وآینده ی ... آرش ... برای هامون .... برای ۶۲۲ ... برای خاتمی عزیز .. آقاجری ... « گریه ی درونم را نمی شنوی ... چرا که لبانم به خنده گشوده است ... » .. تا هست چنین باد

بزرگداشت خیام

*گر آمدنم به خود بدی ، نامدمی ... ور نیز شدن به من بدی کی شدمی ... به زان نبدی که اندر این دیر خراب ... نه آمدمی ، نه بدمی ، نه شدمی ...** از آمدنم نبود گردون را سود ... وز رفتن من جلال و جاهش نفزود ... وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود ... کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود ... *** بر خیز و مخور غم جهان گذران ... بنشین و دمی به شادمانی گذران ... در طبع جهان اگر وفایی بودی ... نوبت به تو خود نیامدی از دگران ... **** از جمله ی رفتگان این راه دراز ... باز آمده ای کو که به ما گوید راز ... القصه در این دوراهه از راه نیاز ... چیزی نگذاری که نمی آیی باز

برای بودا ....

« همان گونه که نیلوفر در مرداب می دمد ... در آب می روید ... بر آب می آید ... ولی به گل و لای آبدان آلوده نمی شود ...من نیز همان گونه در جهان بر خاستم ... از آن گذشته ام ... و به آن آلوده نگشته ام ... » بودا ...... از کتاب « بودا / ترجمه ی ع . پاشایی »

برای « م. امید »

هر که آمد بار خود را بست و رفت ... ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب ... زان چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟ ... زین چه حاصل جز فریب و جز فریب ؟ ... باز می گویند : فردای دگر ... صبر کن تا دیگری پیدا شود ... نادری پیدا نخواهد شد ، « امید » ! ... کاشکی اسکندری پیدا شود ... « از مهدی اخوان ثالث / م. امید »

این بار برای سلاخ ...

سلاخی می گریست ... به قناری کوچکی دل باخته بود ... « احمد شاملو »... شاید اگه هممون می تونستیم به این چیز ها فکر کنیم دیگه شاملو ، « شاملو » نمی شد ...

بی هیچ خنده ای ...

در نیست ... راه نیست ... شب نیست ... ماه نیست ... نه روز و نه آفتاب ... ما بیرون زمان ایستاده ایم ... با دشنه ی تلخی در گرده های مان ... هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید ... که خاموشی به هزار زبان در سخن است ... در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ای ... و نوبت خود را انتظار می کشیم ... بی هیچ خنده ئی !! ... « احمد شاملو »

نه برای زمین ...

خداوند نه برای خورشید ... نه برای زمین ... بلکه برای گل هایی که برایمان می فرستد ... چشم به راه پاسخ است ... « رابیند رانات تاگور / شاعر هندی / برنده ی جایزه ی نوبل »

برای شاملو

پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی .... یه عکس از « احمد شاملو » ی عزیز خریدم ... این رو روش نوشته ... داشتم فکر می کردم من اگه بخوام به شاملو چیزی بگم چی می گم ؟ ... شما اگه بخواهید به من یا شاملو یه چیزی بگید چی میگید ؟

مصائب مسیح

مسیح طعم درد را چشید و از آن پس «درد» متبرک گشته است ، وسوسه او را تا واپسین لحظات عمر دنبال کرد و در صدد گمراهیش برآمد و او همچنان جنگید و « وسوسه » را شکست داد . مسیح بر روی صلیب جان داد ، و در همان لحظه « مرگ» برای همیشه مغلوب شد ... مسیح فریادی پیروز مندانه سر داد :« وظیفه به انجام رسیده است » ... و چنان بود که گویی گفته بود : « همه چیز آغاز گشته است » ... از کتاب « آخرین وسوسه ی مسیح / نیکوس کازانتزاکیس »

خداحافظ « گل آقا »

هایکو

دختران شالیکار ...تنها آوازشان در امن از گل و لای

دغدغه ...

کاش بر چیزی جز شعر و موسیقی عاشق نبودم ... کاش بر چیزی جز چشمان سخنگو و گیسوان معطر معتاد نبودم ... کاش عشق زمان به عدالت تقسیم می شد ... کاش دغدغه ای نداشتم جز گرفتگی ماه و آفتاب ... از « س.س.ه»

اکنون میان دو هیچ ...

چندی ، پیروی خود می کرد ... چندی ، ملول خود شد ... چندی است راه های رفته را می جوید ... و نازگی ها هم شیفته ی نرفته ها شده ... در نهان سوخت ... نه از باورش ... بلکه از جسارتی که دیگر نمی یافت ... برای بی باوری ... از « فردریش نیچه / شاعر و فیلسوف آلمانی »

فریاد می زنم ...

فریاد می زنم ... من چهره ام گرفته ... من قایقم نشسته به خشکی ... مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست : یکدست بی صداست ... من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب ... فریاد من شکسته اگر در گلو ، و گر ... فریاد من رسا ... من از برای خلاص خود و شما فریاد می زنم .... فریاد میزنم ... « علی اسفندیاری (نیما یوشیج )»

برای دل خودم ...

چند تا « هایکو » هست که خودم خیلی دوسشون دارم ... مدت ها بود که می خواستم بنویسم شما بخونید ...ولی فکر می کردم خود خواهیه محضه ... تا امروز که وبلاگ خودم رو بعد از مدت ها باز کردم و دیدم بالاش نوشته « برای تو و خویش » ... من این هایکو ها رو برای دل خودم مینویسم .... ۱* از سر شوخی مادرم را به پشت می گیرم و می برم .... سه گام ... و گریه سر می دهم .... -- چه سبک است ... ۲* توفان سر رسید و یک شبه ... خاکریزی بلند ساخت ... گور کیست این ؟ ... ۳* از پنجره ی قطار ، آن دورها در شمال ... نمایان می شوند کم کم تپه های زادگاهم ... یقه ی پیراهنم را صاف می کنم ...... از « ایشیکاوا تاکوبو »...۴* آسمان بلند ... سر شاخه های پیچک جای چسبیدن ندارند ... از « تاکاهاما کیوشی » ...۵* شاهکار می نویسد شوهر و زن خیاطی همسایگان می کند ... از « کارای سن ریو » ... ۶* آه از این دنیای پر مشغله !... سه روز تمام ندیده ام شکوفه ای گیلاس ... از « اوشیما ریوتا » ... ۷* باران بهاری ؛ حرف می زنند و می روند ... کلاه حصیری و چتر ... از « یوسا بوسون » ... ۸* بهار ... تپه ای بی نام ... پوشیده در مه صبحگاه ... از « ماتسوئو باشو » ...

...

ضرب المثلی یونانی میگه : « عشق مثل یه هلال ماهه ، وقتی نتونه زیاد بشه .. اونوقت کم میشه »

آدمیت مرده است ...

« اشکی در گذر گاه تاریخ » ... از همان روزی که دست حضرت قابی ... گشت آلوده به خون حضرت هابیل ... از همان روزی که فرزندان « آدم » ... زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید ... آدمیت مرد ! ... گر چه « آدم » زنده بود ... از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند ... از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساخنتد ... آدمیت مرده بود ... بعد ، دنیا هی پر ز آدم شد و این آسیاب ... گشت و گشت ... قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ... ای دریغ ! ... آدمیت بر نگشت ! ... قرن ما روزگار مرگ انسانیت است ... سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است ... صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است ... . صحبت از پژمردن یک برگ نیست ... وای ! جنگل را بیابان می کنند ... دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند ... هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا ... آن چه این نامردمان با جان انسان می کنند ... صحبت از پژمردن یک برگ نیست ... فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ... فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست ... فرض گن : جنگل بیابان بود از روز نخست ! ... در کویری سوت و کور ... در میان مردمی با این مصیبت ها ، صبور ... صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ... « گفتگو از مرگ انسانیت است »... از « فریدون مشیری / بهار را باور کن »

برای شالیکاران ...

پای در گل ... سبزی در دست ... و عرق بر پیشانی ... در آستانه ی زمینی گل آلود خمیده اند ... با همسفرانی خواب آلود از کنارشان می گذرم ... و شعری را به دل برایشان نجوا می کنم ... آهسته تا دیوانه نپندارندم ... و در دل تا از شوق پاره نشود .... از « س.س.ه » .... هفته ی پیش رفته بودم شمال ... از جاده ی هراز ... از میان درختان سر سبز ... از میان شکوفه های صورتی گیلاس ... مجذوب شکوفه های سفید گلابی و سیب ... و غرق در بوی بهار نارنج ... آسمان ابری ... وبه دل آرام نجوا کردم تا دیوانه نپندارندم ...« آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر با اون پوستین سرد نمناکش ...»

شهر خدا و اهورا مزدا

« یزد را دیده ام و به قول جلال عزیز « شهر بادگیر ها » را ... شهری با مردمانی خونگرم ... مذهبی و اجتماعی ( بیش از انچه فکر کردم ) ... شهری که در آن تجمل نمی توان دید ... آدم ها همه معمولی اند ... آراستگی در میان مردم شهر جایی ندارد و بیگانه است ... شهری با نام آورانی نامدار ...هوایی گرم خشک ... مساجدی روح نواز ... امام زاده هایی مسلمان پرور ... و ترمه هایی چشم نواز ... یزد شهر بلوار های پهن ... خیابان های وسیع ... شهر هم زیستی مسالمت آمیز خدا و اهورا مزدا ...شهر سخت کوشی و سخت گیری ... شهر مناره ها و گنبد های زیبا و کاشی های با روح ...یزد شهر شهیدان جوان و نوجوان ... یزد شهر آشتی کاه گل و انسان ، قدیم ترین شهر با بنای خشت و گل جهان ... یزد شهر ساباط ها ، بادگیر ها ، هشتی ها ، قنات ها ... یزد شهر نخل ها و خیمه ها و تکیه ها ... یزد شهر آب زاینده رود .. آب گوارا و روح بخش ...یزد شهر ایستگاه های مطبوعات ، شهر علم ، شهر ادیبان و عالمان ، یزد شهر لهجه های مواج و طنین دار ... از یزد خوشم آمد ... یزد و یزدی ها را به یزدان می سپارم ... تا دیداری دوباره با شهر بادگیر ها و کاه گل ها ...»

۱۲ فروردین ۲۵ سال پیش ... من و تو ؟!

امروز تمام روز داشتم به این فکر می کردم پدر ها و مادر های ما ۲۵ سال پیش کار درستی کردند؟ ... اگه من و تو جای اونا بودیم ... توی اون شرایط ... چی کار می کردیم؟ ... الان توی این شرایط چی کار می تونیم بکنیم ؟... اصلا کاری میشه کرد ؟... پس چرا نمی کنیم ؟ ... ها ؟