شب یلدا

همیشه وقتی یاد شب یلدا می افتم ....یاد یه خونه می افتم ... وسط یه دشت برف .... با ستونی از دود ... و گرمای حضور ... یه کرسی ... یه سماور ... یه هندونه ی قرمز... قدح گل و مرغ پر از آجیل مشکل گشا .... فنجون های کمر باریک پر از چایی آلبالویی ..... ترنم قل قل سماور .... هوهوی باد سرد پاییزی یا شایدم زمستونی .... و صدای گرم یه بابابزرگ یا مامان بزرگ همربون ... که داره حافظ می خونه .... و یاد اون سرباز جوونی می افتم که سر پستشه و چه تنهاست ... یاد اون پرستاری می افتم که با چه دلخوری شیفت شب مونده ..... یاد اون پلیسی می افتم که شاید اصلا یادش نباشه امشب یلداست ... یاد اون خیابون خوابی می افتم که ۳ ماه کشنده ی زمستونیش شروع شده .... یاد اون دانشجویی می افتم که توی خوابگاه ، و دلش توی خونست ..... یاد اون کسانی می افتم که امسال یه نفر از بینشون رفته و با یاد اون امشب رو می گذرونند .... یاد اون رفتگری می افتم که داره آشغال ها یی رو که من و تو ریختیم جمع می کنه و ما رو نفرین ... یاد اون مامانی می افتم که یه مریض کوچولو داره .... و امشب براش به اندازه ی ۱۰۰ تا شب یلدا طولانیه ... یاد تویی می افتم که تنهای تنهایی ... و امشب هم مثل عید نوروز ..مثل عاشورا ...مثل جمعه ...مثل شنبه ... برات خسته کننده و تکرار شوندست ........ امشب شب ظهور میتراست ...شب ظهور مهر ... شب تولد یه زمستون سرد و سپید دیگه..... برای گفتن بعضی حرف ها کلام کمه ....پس فقط همین رو میگم ... شب یلداتون به خیر ...

خانم مارگوت بیکل

چند بار امید بستی و دام بر نهادی ... تا دستی یاری دهنده ... کلامی مهر آمیز ... نوازشی ... یا گوشی شنوا ... به چنگ آری ؟ ... چند بار دامت را تهی یافتی ؟ ... از پا منشین ... آماده شو که دیگر بار و دیگر بار ... دام باز گستری !

سیمین دانشور ...

سلام ... صبح همتون به خیر...... اول از همه بذارید جواب اون مسئله فلسفه رو بهتون بگم .... چون خیلی خیلی مشتاق بودید ...( خنده ) !!!!!!...... مسئله رو که یادتون میاد ... اطلاعات بی فایده ....جواب اینه که هر چقدر هم اطلاعات ارائه شده بی فایده باشند ، چون شخص را مشمول عضویت در انجمن می کنند ، دیگر اصلا بی فایده نیستند .......حالا مسئله این هفته ....« مسئله هزاره » .... اگر رنگی به نام « سبیزا » وجود داشته باشد که تا هنگام صرف آخرین چای سال ۲۰۰۰ سبز و از آن پس همیشه آبی باشد ـ آن رنگ واقعا چیست ؟ و چه بر سر صفحه ی نمایش کامپیوتر ها خواهد آمد ....؟ .... ... و اما کتابی که امروز می خواهم معرفی کنم ... ۲ کتاب از خانوم « سیمین دانشور » است ...که حتما اسمشون رو شنیدید .....« جزیره سرگردانی » و « ساربان سرگردان » .... که دومی ادامه ی اولیه .... در مورد قلم روان و گیرای ایشون که من لازم نیست چیزی بگم .... ولی جدا موقع خوندنش اونقدر لذت میبردم که دلم نمی خواست تموم بشه ..... ولی حیف که تموم شد ... ظاهرا جلد سومی هم قراره داشته باشه که هنوز منتشر نشده ..... امیدوارم بخونید و به اندازه ی من لذت ببرید ..... ... اموز به جای هایکو براتون یه شعر کوتاه می نویسم ...« بگذار هر روز ، رویایی باشد در دست .... بگذار هر روز ، عشقی باشد در دل ... بگذار هر روز ، دلیلی باشد برای زندگی .... »......... اگر یه روزی بدونم این اقا مرتضی دیگه به من سر نمی زنند که بخواهند نظر بدهند من کلا این نظر دهی رو حذف میکنم .... چون بقیه ظاهرا انتخابات رو تحریم کردند .........لحظات خوبی داشته باشید ....

هایکو

شب چشم های بسته ماست .... آن گاه که به چراغانی درون خود می نگریم ...

جمعه

دیشب بد خوابیدم .... کلی درس نخونده هم دارم ... بارون هم می آد .... غروب هم هست ...از همه بدتر جمعه هم هست .... یاد شعری از « فروغ عزیز »افتادم .....راستی یه فیلم هست درباره ی فروغ به نام « سرد سبز » .... اگر دوست داشتید بخرید و ببینید .... به نظر من حتما ببینید ..... ...« جمعه ».... جمعه ی ساکت .... جمعه ی متروک .... جمعه ی چون کوچه های کهنه ، غم انگیز .... جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار.... جمعه ی خمیازه های موذی کشدار ... جمعه ی بی انتظار ... جمعه ی تسلیم ...خانه ی خالی ... خانه ی دلگیر ... خانه ی در بسته بر هجوم جوانی .... خانه ی تاریکی و تصور خورشید ... خانه ی تنهایی و تفال و تردید ... خانه ی پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر ***** آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ....زندگی من چون جویبار غریبی ... در دل این جمعه های ساکت متروک ... در دل این خانه های خالی دلگیر ... آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ............................ نوار فرهاد روشنه ..... صداش گوشم رو پر می کنه ....« جمعه روز بدی بود .... روز بی حوصلگی ... وقت خوبی که می شد غزلی تازه بگی ..........»

بگذارید این وطن دوباره وطن شود ...

این شعر را از « لنگستن هیوز » براتون انتخاب کردم ... با ترجمه ی « احمد شاملو » .....از کتاب « همچون کوچه ای بی انتها » ....هر چند در مورد سیاه پوستان و امریکااست ولی امیدوارم در آخر شعر با من هم عقیده بشید که در مورد ما هم صدق می کنه ......یه کمی طولانیه ولی تا آخرش بخونید ارزشش رو داره ........ ( بگذارید این وطن دوباره وطن شود ) .....بگذارید این وطن دوباره وطن شود ...بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .....بگذارید پیشاهنگ دشت شود ... و در آن جا که ازادست منزلگاهی بجوید ...( این وطن هرگز برای من وطن نبود)...بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اندـ بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود ...سرزمینی که در آن ، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند ...نه ستمگران اسباب چینی کنند ... تا هر انسانی را ، آن که برتر از اوست از پا در آورد ...(این وطن هرگز برای من وطن نبود)...آه ، بکذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را ... با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند ...اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زندگی آزاد است ، و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم.... ( در این « سرزمین آزادگان » برای من هرگز ...نه برابری در کار بوده است نه آزادی )... بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی؟ ...تو کیستی که حجابت تا ستارگان فرا گستر می شود؟ ... سفید پوستی بی نوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ، یساه پوستی هستم که داغ بردگی بر تن دارم ، سرخ پوستی هستم رانده شده از سرزمین خویش ،مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام ...اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام ...که سگ سگ را می درد ، و توانا نا توان را لگد مال می کند ... من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده ام ... در زنجیره ی بی پایان دیرینه سال ، سود ، قدرت ، استفاده ، فاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های بر آ وردن نیاز ، کار انسان ها ، مزد آنان ، و تصاحب همه چیزی به فرمان آز و طمع ........ من کشاورزم - بنده خاک - ... کارگرم ،زر خرید ماشین ... سیاه پوستم خدمتگزار شما همهم .... من مردمم : نگران ، گرسنه ، شور بخت ، که با وجود آن رویا هنوز ، امروز محتاج کفی نانم . .. من هنوز در مانده ام . - آه ای پیشاهنگان ! من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد ، بینوا ترین کارگری که سال هاست دست به دست می گردد ...با این همه من عهمان کسم که در دنیای کهن ... در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم ...بنیادی ترین آرزومان را در رویای خود پروردم ... رویایی با ان مایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین ... که جسارت پر توان آن هنوز سرود می خواند ... در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را ... سرزمینی کرده که هم اکنون هست ... آه ، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را ... به جست و جوی آن چه می خواستم خانه ام باشد در نوشته ام ...من همان کسم که ترانه های تاریک ایرلند و دشت های لهستان ....و جلگه های سر سبز انگلستان را پس پشت نهادم ... از سواحل آفریقای سیاه بر کنده شدم ... من آمدم تا « سرزمین آزادگان » را بنیان بگذارم ... آزادگان ؟ ... یک رویا - رویایی که فرا می خواندم هنوز اما .... آه ،بگذارید این وطن دوباره وطن شود ...- سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است ... و باید بشود ! - سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد ... سرزمینی که از آن من است ... - از ان بینوایان ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ، که این وطن را وطن کرده اند ، که خون و عرق جبینشان ، درد و ایمانشان ، در ریخته گری های دست هاشان و در زیر باران خیش هاشان ... بار دیگر باید رویای پر توان ما را باز گرداند ... ا ری هر ناسزایی که به دل دارید نثار من کنید ... پولاد آزادی زنگار ندارد ... از ان کسان که زالو وار به حیات مردم چسبیده اند ....ما می باید سرزمینمان را آمریکا را ( ایران را ) بار دیگر باز پس ستانیم .... آه ، آ ری ... آشکارا می گویم ، این وطن برای من هرگز وطن نبود ، با وصف این ، سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !... رویای ان ... همچو بذری جاودانه ... در اعماق جان من نهفته است ...ما مردم می باید ... سرزمینمان ، معادنمان ، گیاهان مان ، رود خانه هامان ، کوهستان ها و دشت های بی کرانمان را آزاد ساریم : همه جا را ، سراسر گستره این ایالات سر سبز بزرگ را - و بار دیگر وطن را بسازیم ................. هم شما خسته نباشید هم من بیچاره .... از آقا مرتضی هم به دلایلی که خودشون می دونند ممنون ......

کیفر

« دختران شالیکار .....نتها آوازهایشان ....در امان از گل و لای ».................. سلام .......صبح جمعتون به خیر........... به مسئله فکر کردید ؟ .......جوابی براش پیدا کردید .........امیدوارم که از هایکو ها خوشتون اومده باشه ......حرف که نمی زنید من باید حدس بزنم که حضرات از چی خوشتون میاد ............می خوام براتون یه شعر بنویسم از « احمد شاملو » ....من خیلی این شعر رو دوست دارم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد .............. ...........« کیفر ».................. در اینجا چار زندان است ...... به هر زندان دو چندان نقب،در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...... از این زنجیریان ، یک تن زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ای کشته است ...... از این مردان ، یکی ، در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود را ، بر سر برزن ، به خون نان فروش سخت دندان گرد آ غشته است ...... از اینان ، چند کس در خلوت یک روز باران ریز بر راه ربا خواری نشسته اند ....... کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند ..........کسانی نیم شب ، در گورهای تازه ، دندان طلای مردگان را می شکستند ...... من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام .........من اما راه بر مرد ربا خواری نبسته ام .....من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام ********** در اینجا چار زندان است ....... به هر زندان دو چندان نقب،در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...... در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند ...... در این زنجیریان هستند مردانی که رد رویای شان هر شب زنی از وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد ...... من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی بیابم ناگهان ، خاموش ـ من اما ، در دل کهسار رویاهای خود ، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش........ مرا گر خود نبود این بند شاید بامدادی ، هم چو یادی دور و لغزان ، می گذشتم از فراز خاک سرد پست ......... جرم این است ! جرم این است ! .....« زندان موقت شهربانی /سال ۱۳۳۶ / احمد شاملو » ........... ........... امروز می خوام یه هفته نامه رو به شما معرفی کنم به نام « ۴۰ چراغ » .....شنبه ها منتشر میشه ...یعنی فردا می تونید شماره جدیدش رو از روزنامه فروشی های معتبر !!! بخرید ......اکثر تحریری اش بچه های نسل سومی ( به قول خودشون ) هستند .......فردا که شماره جدیدش اومد براتون بیشتر می نویسم ...... تعطیلات خوبی رو براتون آرزو می کنم ....مخصوصا که فردا هم تعطیله .......هر چند دیگه دانش آموز نیستم ولی می دونم چه لذتی داره با این فکر به خواب رفت که فردا میشه تا ۱۰ خوابید ...... خوب بخوابید که اتحانات نزدیکه .....

« کوری»

« با تربچه هایش راه را نشان میدهد ، تربچه چین »......................... سلام......... نمی خواستم درباره ی مسائل سیاسی بنویسم ...........اما امروز که « آریل شارون » رو دیدم تنها فکری که از ذهنم عبور کرد این بود که : بر خلاف یه اعتقاد عامیانه تمام چاق ها هم مهربون نیستند ...... البته نمونه های وطنی هم برای اثبات این موضوع موجود بود ولی ................ بگذریم ............. در عرض این ۳ روز تقریبا ۷۰ نفر از اینجا دیدن کردند ...... و حدود ۷ نفر نظر دادند ..........سوالی که من کردم جواب دادان بهش اصلا زحمتی نداشت ......... شاید هم برای شما مهم نبوده ........... ولی من داشتم به این فکر می کردم که سوال من که سرنوشت ساز نیست ......... چیزی رو هم برای شما تغییر نمی ده ........... ولی آیا به نظر شما ما ( کل مردم نه به قول بعضی ها نسل سوم ) نسبت به خیلی چیز ها همین طور بی تفاوت نشدیم ........... برای رسیدن به هدفمون کوچکترین زحمتی رو متقبل نمی شیم ......... ولی توقع داریم اتفاقات خیلی بزرگی بیفته ........... یاد جملاتی از کتاب « ساربان سرگردان » خانم یسمسن دانشور افتادم که میگه : « برای صید مروارید باید به ژرفای دریا بروی. در امواج کم عمق دست و پا نزن و آن گاه نگو که دریا مروارید ندارد ...... »...........بگذریم ....... نمی دونم باید گذشت یا نه ولی من چاره ای جز گذشتن ندارم ............... دکتر شریعتی یک جمله ای داره با این مضمون که « کوری رو به خاطر آرامشش تحمل نکن .....» .....و آقای « ژوزه ساراماگو » کتابی نوشتند با نام « کوری » .... که با این کتاب برنده ی نوبل سال ۱۹۹۸ شدند .... هر چند که از نظر ما نوبل اصلا مهم نیست ....البته به شرطی که خودمون برنده شده باشیم .......و طرف خانوم هم باشه ........و ما عقایدش رو هم قبول نداشته باشیم .............. در غیر این صورت مانعی نداره ....... « پشت چراغ قرمز خیابان شهری که معلوم نیست کجاست، راننده ی ماشینی ناگهان احساس میکند که هیچ جا را نمیبیند ، گویا چشمان او را در دریایی از شیر گشوده اند، کوری سفید و تابناک نه کوری سیه و تاریک ....» این آغاز رمان کوری است ..........« رن چشم پزشک گفت : فکر نمی کنم ما کور شدیم ، فکر میکنم ما کور هستیم ؛ کور ، اما بینا ؛ کورها یی که میتوانند ببینند اما نمی بینند . ......... زن دکتر به سوی پنجره رفت . به خیابان که پر از زباله بود نگریست . فریاد آ واز مردم را شنید . سر به آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید . از ترس نگاهش را به پایین دوخت ، شهر هنوز سر جایش بود .......» .....و این پایان رمان ...... ......« یک رمان سهمگین ......» این قضاوت محمود دولت آ بادی خالق « کلیدر » است ........ تا چند دهه قبل گمان می رفت که « مرگ رمان » فرا رسیده است . اما تا اندیشه های خلاقی چوب « ژوزه ساراماگو » زنده است ، رمان هرگز نمی میرد ........... ...................................... و جمله آخر ..« همیشه برای رسیدن به چیزی که دوست دارید تلاش کنید وگرنه مجبور خواهید شد ان چه را به دست آورده اید دوست بدارید »

هایکو

آه ای حلزون .........از کوهستان فوجی بالا برو ....اما آرام آرام......

هایکو

وه،وه!......تنها همین را می توان گفت........برای گیلاس های کوه پوشینو

هایکو

داوودی های زرد .......... داوودی های سفید .......... به ذکر نامی دیگر نیاز نیست

یه سوال....

من یه سوال دارم که جواب دادنش اصلا زحمت نداره ...پس لطفا جواب بدید ....من پینگیلیش بنویسم بهتره یا فارسی ....... ممنون میشم اگر جواب بدید .....تا ...

نام ها و افسوس ها

سلام..... تمام متنی که نوشته بودم پاک شد ......برای آدمی با سرعت من نوشتن دوباره ی اون متن یعنی فاجعه ......ولی مهم نیست .......من دوباره مینویسم............... یه دوستی به نام « غریبه » پیغام گذاشته بودند که : حیف برای شاملو در زمان حیاتش کاری نتونستیم بکنیم ...... آدم های بزرگ با تفکرات نو عموما در زمان حیات خودشون درک نمی شوند ......اما نسل های بعدی حرف های آن ها درک خواهد کرد ........ سهراب رفته ، نیما هم ، اخوان ثالث دیگر در بین ما نیست ، جلال نیز ، فروغ عزیز هم همین طور .....شریعتی هم....شاید سن من و شما به اینا قد نده ......ولی فراموش نکردیم احمد شاملو رو ......از یاد نبردیم مختاری ، پوینده ......هنوز به یاد داریم فروهر ها را ،گلشیری رو ، شریف رو و ............. برای اون ها هم کاری نکردیم !..... افسوس ......... « همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد » ................ و امیدوارم روزی نرسه که ما در مورد دولت آبادی ، سیمین بهبهانی ، سیمین دانشور ،شفیعی کدکنی و .....همین حسرت ها رو به دل داشته باشیم ............ اما کتاب امروز اسمش هست « آوای جهیدن غوک » .....مجموعه ای از شعر های ژاپنی، که خانم « زویا پیرزاد » اون رو ترجمه کردند...... ما از ایشون این سال ها کتاب « چراغ ها را من خاموش می کنم » رو خوندیم .....که جوایز خیلی زیادی هم برنده شده .......که از نظر من واقعا شایستگیش رو داشته ...... و اما در مورد کتاب ........ این کتاب مجموعه ای از شعر های ژاپنی است ..... هم « هایکو » داره ....هم « سن ریو » و هم « تانکا »...... اگر من بخوام برای شما هایکو رو تعریف کنم می گم توصیف یک لحظه .....یک حس......یک آن ........همین ..... اما تعریف قانونمند این قالب های شعری.........« هایکو » شعری است ۱۷ هجایی که در ۳ خط و به ترتیب ۵-۷-۵ هجا نوشته می شه ....« سن ریو » هم دقیقا عین هایکوست اما محدودیت های مضمونی هایکو رو نداره ......اما « تانکا »شعری است ۳۱ هجایی ....که در ۵ خط و به ترتیب ۷-۷-۵-۷-۵ هجا می نویسند ....... « شاملو» هم کتابی داره که ترجمه «هایکو » ست ....ولی زیاد روان نیست ......البته چون شعرهای ژاپنی که ما می خونیم یک بار به انگلیسی و بعد به فارسی ترجمه شده اند ....... تفاوت های موجود تا حدی طبیعی به نظر می رسه ........ تصمیم گرفتم از این به بعد هر بار که به روز کردم یه هایکو هم براتون بنویسم ..........امیدوارم ............... اما هایکو امروز...............« چه سعادتی است دانستن اینکه وقتی برف می بارد تن پرندگان هنوز گرم است » ..................واقعا سعادت بزرگیست .........به معمای دیروز فکر کردید ؟ ....................خیلی آسونه ها ................. من منتظر نظراتتون هستم ............ساعات خوبی داشته باشید ...........

برای احمد شاملو

سلاخی می گریست.......... به قناری کوچکی دل باخته بود............ شعر از : احمد شاملو سلام...... ۱. ۲۱ آذر ماه ، هفتاد و هشتمین زادروز تولد « احمد شاملو » بود ، که من با یک هفته تاخیر به شما تبریک می گم...... ۲. سعی می کنم از این به بعد اگر تونستم بعضی از کتاب ها رو اینجا معرفی کنم ....... الزاما تازه تالیف نیستند ........کتاب ها یی هستند که ارزش خوندن دارند.....فقط همین ..... برای اولین گام کتاب « ۱۰۱ مسیله ی فلسفی » ، نوشته ی « مارتین کوهن » و ترجمه ی « امیر غلامی » رو خدمتتون معرفی میکنم........ از این به بعد هم هفته ای یکی از این مسایل رو مطرح می کنم و هفته ی بعد جوابش رو بهتون می گم.... بستگی به استقبال شما داره اگر خوشتون نیاد ادامه نمیدیم....... اولین مسئله...... « بیچاره انجمن اطلاعات بی فایده » بیچاره انجمن اطلاعات بی فایده ! آن ها پس از مواجه شدن با سیل درخواست های عضویت ، تصمیم گرفتند که شرایط عضویت را دشوارتر سازند . پس به متقاضیان اعلام شد باید متنی حاوی اطلاعات بی فایده ارائه دهند تا به عضویت پذیرفته شوند.....این قانون باید به دقت مراعات شود .اما ۱۲ سال پس از وضع قانون ، رئیس انجمن با این حقیقت تلخ مواجه شد که از آن موقع تا کنون ، هیچ کس عضو انجمن نشده است . به نظر می رسد انجمن به ناچار باید تعطیل شود. کجای کار عیب دارد؟ منتظر نظراتتون هستم....... ساعات خوبی رو براتون آرزو میکنم.....

اولین سلام...

سلام من باران هستم.... فکر نمی کنم دختر یا پسر بودن من برای شما فرقی داشته باشه .... مهم حرف ها یی است که قراره به هم بزنیم.... من چون تازه کارم خوشحال میشم از نظراتتون استفاده کنم ... تا وقتی شما چیزی نگید من حرف ها یی رو میزنم، یا شعر ها یی رو می نویسم که خودم دوست دارم.... ولی وقتی شما نظر بدید ماجرا فرق داره ..... ممنون میشم اگر شعر ها یا مطالبی رو که دوست دارید برام بنویسید تا از اونها هم در وبلاگ استفاده کنم.... من منتظر هستم.....

برای تو و خویش...

برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند... گوشی که صداها و شناسه ها را در بی هوشی مان بشنود... برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد... و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد... و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است ، سخن بگوییم... شعر از : مارگوت بیکل ترجمه از : احمد شاملو (همچون کوچه بی انتها)