هایکو

« خوشا وقتی ... میهمانی که تحملش را نداری میرسد و می گوید : « وقت ماندن ندارم » ... و می رود ...»

هایکو

« خوشا وقتی.. صبح بیدار می شوم ...بیرون می روم ... و گل شکفته ای را می بینم ... که تا دیروز نبود »

هایکو

« رگبار است؟ ... چشم گشودم در بستر و گوش فرا دادم : برگ ها بودند که فرو می ریختند ... بی طاقت از باد ...»

هایکو

گیلاس ها ... ماه ... فاخته ... برف ... چه زود به سر آمد سال

پرتقال بمی

سلام… جشنواره ی فیلم فجر هم شروع شد … اگر اهل سینما رفتن هستید امسال فیلم های زیادی برای دیدن هست … گاوخونی .. سرباز های جمعه ی کیمیایی ‚ فیلمی که تیتراژش رو کیارستمی ساخته ‚ مهمانی مامان مهر جویی … و از این قبیل … فقط باید زودتر عجله کنید چون کسی منتظر شما نمی مونه … جشنواره ی موسیقی و تاتر هم شروع شده … که من از موسیقی زیاد خبر ندارم … ولی برای اولین بار ( از وقتی که من می دونم ) تمام بلیط های چند تا از تاتر ها پیش فروش شده … که این خودش خیلی امیدوار کننده است … این مدت بحث انتخابات و رد صلاحیت ها زیاده … من فقط یه سوال دارم .. مگه این مردم صغیرند که اونا براشون تعیین می کنند کی صلاحیت داره کی نداره … اینا احساس می کنند که این ملت یه گله گوسفند و اونا چوپونشون هستند … باید ثابت کنیم که گوسفند نیستیم که چوپون بخوایم …همین ….ولی چون اونا از یه گوسفند هم کمتر می فهمند ‚فهموندنه این موضوع خیلی سخته ……. بگذریم ..کتابی که امروز می خوام معرفی کنم اسمش “ منِ او” است … کتاب از یک نویسنده ی جوان به نام “عباس امیر خانی ” ( شاید اسمش رو اشتباه گفته باشم )است … نویسنده نه چندان معروف اما از نظر من موفق … کتاب این قدر کشش داره که من یه روزه 300 صفحه کتاب رو تموم کردم …اکثر کتاب یادآوری ِ خاطرات گذشته است … در تهران قدیم … که با توجه به سن کمه نویسنده بسیار خوب بازمویسی شده … از نظر من حتما بخونید ……. و اما شعر امروز …“ برنج و عشق”… “گل های زرد… گل های سرخ … گل های نارنجی .. بر گستره ی سبز شالیزار در اهتزازند … و شکوفه های سفید خنده شان در فضا می شکفد *** زرد ‚ سرخ‚ نارنجی … بر گستره ی مسین شالیزار در اهتزازند … و خوشه های رسیده شالی زیر دندان های خرمن کوب نرم می شوند *** زرد‚ سرخ‚ نارنجی …در گستره ی میدانچه ی ده در اهتزازند … دستی خشن ‚ دستی لطیف را می فشارد … و زندگی دوباره ای آغاز می شود ” از : سعید …………………………...............................................…………................................………….امروز داشتم پرتقال می خوردم … پرتقال بم …و فکر کردم باغبانش الان کجاست … چه حس چندشناک بدی …..

سلام

سلام ... ببخشید که دیر شد ... یه مدت بلاگ اسکای خراب بود ...یه مدت هم دستگاه من خراب بود ... یه مدت هم خودم مریض بودم ... به هر حال من دوباره اومدم ..... امروز با یه هایکو شروع می کنیم ... امیدوارم خوشتون بیاد .... « ماه دو روزه را ... باد زمستانی شاید با خود ببرد ....»... جمعه ی خوبی داشته باشید ...

هایکو

«بهتر بور می خوابیدم و خواب می دیدم ... تا بیدار و منتظر ... نظاره گر گذر شب باشم و فرو نشستن این ماه دیر گذر ....» ... از : آکازومه آمون

و چه زود گذشت ...!!!

سلام ... داشتم کتاب ۱۰۱ مسئله ی فلسفی رو می خوندم که یادم اومد خیلی وقت ننوشتم ... به ۲ تا مسئله ی فلسفی برخوردم که براتون این جا می نویسم ... می دونم که اصلا به جواب این سوالات فکر نمی کنید ... ولی اگر کسی جوابی برای این سوالات داشت لطفا برام بنویسه ... چون توی این شرایط خیلی به جوابشون نیاز دارم ...مسئله ۱. اگر خدا این قدر خوبه ، چرا دنیا بهتر از این نشده ؟ .... مسئله ۲. اگر خدا قادر متعال است ، چرا دنیا بهتر از این نشده ؟ .... اگر جواب هاتون جدیه لطفا بنویسید ...... خوب ۳ روز عزای عمومیه اعلام شده تموم شد و همه بدون عذاب وجدان می تونند به زندگیه عادیشون برسند ... تا چند روز دیگه اون ۴ تا نوار سیاه به جا مونده از فاجعه ی بم هم برداشته میشه ... و دیگه راحت ... دیگه فراموشمون میشه که ۳۰،۰۰۰ نفر از عزیزانمون کشته شدند ... دیگه از یادمون میره ...که هزاران خونه خراب شده ... هزاران نفر زندگیشون رو ... خانوادشون رو ... از دست دادند .. دیگه یادمون میره که گفته بودیم از یادمون نمیرید ... « با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست ... با تو اکنون چه فراموشی هاست ...» ...

...

از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدا نگهدار بگوید ... از عادات انسانیش نمی پرسند ... از خویشتنش نمی پرسند ... زمانی به ناگاه باید با آن رو در روی در آید ... تاب آرد ... بپذیرد ... وداع را ... درد مرگ را ... فرو ریختن را .. تا بار دیگر بتواند که برخیزد ...« خانم مارگوت بیکل »

غریبانه

« چه سخت بی تو رفتن ... چه سخت بی تو موندن ...نمی شه این جدایی باور من ... وداع آخرین ... جدایی در کمین .. غروب لحظه های واپسینه ...»

برای مردمانی با دردی مشترک...

«عشق عمومی» ...اشک رازی ست ...لبخند رازی ست ...عشق رازی ست ...اشک آن شب لبخند عشقم بود ...قصه نیستم که بگویی ...نغمه نیستم که بخوانی ...صدا نیستم که بشنوی ...یا چیز? چنان که ببینی ...یا چیز? چنان که بدانی... من درد مشترکم مرا فریاد کن... درخت با جنگل سخن میگوید... علف با صحرا... ستاره با کهکشان... و من با تو سخن میگویم... نامت را به من بگو... دستت را به من بده... حرفت را به من بگو... قلبت را به من بده... من ریشه های تورا دریافتم... با لبانت برای همه لبها سخن گفتم... و دستهایت با دستانم آشناست... در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان؛... و در گورستان تاریک با تو خوانده ام... زیبا ترین سرود ها را ... زیرا که مردگان این سال... عاشق ترین زندگان بودند... دستت را به من بده... دستهای تو با من آشناست ... ای دیر یافته با تو سخن می گویم... به سان ابر که با توفان ... به سان علف که با صحرا ... به سان باران که با دریا... به سان پرنده که با بهار... به سان درخت که با جنگل سخن می گوید ... زیرا که من ... ریشهای تو را در یافته ام... زیرا که صدای من ... با صدای تو آشناست...

و بم به تنهایی غم یک فاجعه ی ملی را به دوش کشید ...

« هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر ...» ... مارگوت بیکل

آوار غم

« ارگ بم تخریب شد ...» یه جمله ی خبری ساده ... بزرگ ترین بنای خشتی جهان فرو ریخت ... و وقتی میشه این خبر رو فراموش کرد که بشنوی « بافت قدیمی شهرستان بم به طور کامل تخریب شد . ۶۰ ٪ شهر بم هم ....» ... فاجعه عظیم تر از اونیه که شهر کوچیک بم بتونه بارش رو به دوش بکشه ... همین الان که شما دارید اینا رو می خونید ، چندین نفر زیر آوار موندند ؟ چندین نفر برای همیشه ، پدر ، مادر ، فرزند ... و خانوادشون رو از دست دادن ... « همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد .... » ... جالب این جاست که سازمان خون اعلام کرده استان کرمان احتیاج مبرم به خون داره ... و جالبتر این که چون امروز جمعه هست تمام مراکز انتقال خون ... جز پایگاه مرکزی تعطیله ... چه هماهنگیه قابل ستایشی ....! ... سیستم اطلاع رسانی به طور کل قطعه ... مردم بیچاره برای اطلاع از سلامتیه اقوامشون در مناطق زلزله زده چاره ای جز مراجعه ندارند ... و اخبار اعلام می کنه برای تسریع در خدمت رسانی ( کدوم خدمت رسانی ؟؟!!) ... به سوی بم و ... حرکت نکنید .... « هیچ نتوان کرد جز گریستن ...»....و فردا روزنامه ها تیتری خواهند داشت به بزرگی فاجعه ...

یه جمله کاملا خصوصی

مامان جونم « تولدت مبارک» ... برای حادثه به این بزرگی فقط همین جمله کوچیک رو می تونم بگم ....

غیر قابل چاپ

« غیر قابل چاپ » ... راسی راسی چه مکافاتیه ... اگه مسیح بر گرده و پوسش مث ما سیا باشه ! ... خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا چند تا کلیسا هس که اون نتونه توشون نماز بخونه ... چون سیاها ... هر چی هم که مقدس باشن ... ورودشون به اون کلیسا ها قدغنه ! ... چون تو اون کلیسا ها ... عوض مذهب، نژاد و به حساب میارن ... حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری ، ... هیچ بعید نیس بگیرن به چار میخت بکشن ... عین خود عیسای مسیح! ... « لنگستون هیوز / شاعر و مبارز سیاه پوست آمریکایی »

برای میلاد مسیح

«خداوند عشق» صبحی سرد وبارانی ... در آلمااتی به کلیسا رفتم ... کلیسای سنت نیکلا... در پارکی گمنام... گداها وافلیج ها... در میدانگاهی کلیسا... و انبوه کبوتران ،ریزش صدای پرواز در فضا... ** دو شمع خریدم... در را با تواضع گشودم... ستاره ای نقره ای بر فراز گنبدی پر تلالو... هفتاد سال ایمان ستیزی نتوانسته بود... رنگش را بزداید... و ایمان را از دل مردم... **... کفش های بی ایمانی ام را کندم... و به درون رفتم... از چشمان آبی بی گناهش ... عشق و عاطفه بر روحم هجمه آورد... و زیر رگباری از مهربانی وآمرزش تسلیم شدم .... پرچم سفید اشک را پرده گشودم... و روحم تسلیم شد... نه در برابر او... که در برابر عشق ودر برابر مهر... ** در زیر بارصلیب خویش خمیده ای... تاجی از خار وشکنجه ترا انتظار می کشد... اشقیا ترا می برند... و جمعیت بر سینه می زنند... کتک خورده ها ... فواحش... افلیج ها...و بیوه زنان ... لیک ای خداوند عشق... با من بگوی... رنج ازلی ما آیا ابدی خواهد بود ؟... ملکوت تو کی فرا می رسد ؟... هر دو سوی گونه ی تا ریخ ، از سیلی جبا ران می سوزد !... باز چشمان بی گناهش !!... عطش سیراب ناپذیر پرسشم را ... فرو خوردم ... **. در حیاط کلیسا... وزش هوای خنک به صورتم نیز، نتوانست مرا از حال اشراقیم ،به خیابان برد... به آسمان رفتم... باد... کشتزار خاکستری آسمان رادرویده بود ... ** به هتل باز گشتم... در خیابان جز به آسمان وخاک.. بر چیزی ننگریستم... نخواستم نشئه ی نگاه آبی رنگش و گرمای افیونی عشق و پرستش از جانم تصعید شود .... ** ای رفیق من ! راستی... کی به کلیسا باز خواهیم گشت ؟ ! . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . « پسر خدا ، پیامبر عشق و محبت ، عیسی مسیح ، زاد روزت همایون»

هایکو

گیلاس ها ، فاخته ، ماه، برف ... چه زود سر آمد سال

هایکو

می گویم : بیا ، بیا ... اما به راه خود می رود ... کرم شب تاب

قاصدک

قاصدک! هان چه خبر آوردی ... از کجا وز چه خبر آوردی ؟ ... خوش خبر باشی ، اما ، اما ... گرد بام و بر من ... بی ثمر می گردی ... انتظار خبری نیست مرا ... نه ز یاری نه ز دیار و دیاری ـ باری ، .. برو آن جا که ترا منتظرند... برو آن جا که بود چشمی و گوشی با کس ... قاصدک ! در دل من همه کورند و کرند ... دست بردار از این در وطن خویش غریب ... قاصد تجربه های همه تلخ ، ... با دلم می گوید : که دروغی تو دروغ ... که فریبی ، تو فریب ... قاصدک ! هان ، ولی ... اما ... آخر ... ای وای ! راستی آیا رفتی با باد ؟ ... با تو ام ، آی ! کجا رفتی ؟ ... آی ! ... راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟... مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟ ... در اجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز ؟ ... قاصدک ! ابر های همه عالم شب و روز ... در دلم می گریند .... « مهدی اخوان ثالث / تهران / شهریور ۱۳۳۸ » ...... سلام ... امروز می خوام چند تا وبلاگ رو که خودم دمسشون دارم معرفی کنم ... در مورد خوندن یا نخوندنشون مختارید ۱. « آیه های زمینی » ۲. « تاریک خانه » ... من نثرشون رو دوست دارم ... aiehaiezamini و darkroom امیدوارم شما هم مثل من خوشتون بیاد ... هر وقت یاد گرفتم لینک میدم ..... شما دعا کنید من این ۱ کار رو یاد بگیرم .................... « نمی پذیریم حقیقت ، حقیقت است ، چگونه بپذیریم رویا ، رویاست ....» .......

خانم مارگوت بیکل

«می خواهم آب شوم در گستره افق ... ان جا که دریا به آخر می رسد و دریا آغاز می شود ... می خواهم با هر ان چه مرا در بر گرفته یکی شوم ... حس می کنم و می دانم ... دست می سایم و می ترسم ... باور می کنم و امیدوارم ... که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد ... می خواهم آب شوم در گستره افق ... آن جا که دریا به آ خر می رسد و دریا آغاز می شود ...» از خانم مارگوت بیکل

سهم من از این دنیای تمدن ..همینه

« زمستان ... سنگ قبری قدیمی ... نشانه راه در برف »..... سلام ... تازه از بیرون اومدم ... زا صدای بوق و دعوا و ترافیک . سرما و .... داشتم فکر می کردم این عصر تکنولوژی برای روح ما چه کرد ... جز خستگی و سر در گمی .... می خواستم بشینم یه کتاب بخونم که بتونم براتون عکس های قشنگ بذارم ... سایت های مورد علاقم رد از همین جا بهتون معرفی کنم ... براتون موسیقی بذارم ...ولی امروز ... همین الان منصرف شدم ... شما که هر جا دلتون بخواد از این چیزا پره .... پس من بهتره کار خودم رو بکنم ... براتون شعر بخونم ... کتاب معرفی بکنم .... همین ... و شما بخونید ... شاید هم لحظه ای لذت ببرید و از اینجا برید ... توی عصر کامپیوتر و سرعت زندگی کردن خیلی سخته ... یه شرایطی رو می طلبه که من ندارم ... من از این همه فن آوری فقط همین یه صفحه رو می خوام تا برای خودم و شما بلند بلند شعر بخونم ...همین ...اما کتاب امروز ..« باده ی کهن » از « اسماعیل فصیح » ... اگر کتابی از ایشون خونده باشید می دونید که اکثر نوشته ها شون یه دشواری نه چندان دلچسب داره .... ولی این کتاب این طوری نیست ... آخرش با یه تعلیق ( نمی دونم این واژه درست یا نه ...اگر نبود بعدا درستش می کنم ...) شیرین تموم میشه .... یه جاذبه ی خاصی داره ...اون قدر زیاد که میشه یه روز تمومش کرد ..ولی باید دوباره خوند تا فهمید ..همون سهل و ممتنع....که خیال می کنی فهمیدی ولی تازه آخرش می فهمی که متوجه نشدی ........امروز می خوام یه شعر هم از آخوان ثالث براتون بنویسم ...که خیلی هاتون این رو توی سریال « پلیس جوان » شنیدید ... من همچین مشکلی ندارم ولی این شعر رو خیلی دوست دارم ...« دریچه ها » .... ما چون دو دریچه رو به روی هم ... آگاه ز هر بگو مگوی هم ... هر روز سلام و پرسش و خنده ... هر روز قرار روز آینده ... عمر آینه ی بهشت اما ...آه ....بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه ... اکنون دل من شکسته و خسته است ... زیرا یکی از دریچه ها بسته است ... نه مهر فسون نه ماه جادو کرد ... نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد ... »( از کتاب آخر شاهنامه/تهران / دیماه ۱۳۳۵ ) ..... ساعات خوبی داشته باشید ...

زمستان ...

«زمستان» ... سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .. سر ها در گریبان است... کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را ... نگه جز پیش پا را دید نتواند ... که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون ... که سرما سخت سوزان است ... نفس کز گروگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک ... چو دیوار ایستد در پیش چشمانت ... نفس کاینست پس دگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟ ... مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین ...! ... هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ... دمت گرم و سرت خوش باد ... سلامم را تو پاسخ گوی ... در بگشای ... ! ... منم من .. میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم ...منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور ... منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور ...نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم ... بیا بگشای در بگشای دلتنگم ... حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد ... تگرگی نیست ، مرگی نیست ... صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است ... من امشب آمدستم وام بگذارم ... حسابت را کنار جام بگذارم ... چه می گویی که بی گه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست ... حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است ... و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده ، به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است ... حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است ... .. سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ... هوا دلگیر ، در ها بسته ، سرها در گریبان ، دست ها پنهان ، نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگین ، درختان اسکلت های بلور آجین ، زمین دل مرده ، سقف آسمان کوتاه ... غبار آل.ده مهر و ماه ، زمستان است .................. « مهدی اخوان ثالث / تهران / دیماه ۱۳۳۴ »

هایکو

بر دشت پر برف ... خطی طویل و تنها .... رود

اول دی ماه

امروز روز اول دی ماه است ... من راز فصل ها را می دانم .. نجات دهنده در گور خفته است و خاک ، خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش .... در کوچه باد می آید .. این ابتدای ویرانیست .. آن روز هم که دست ها? تو ویران شدند باد می آمد ... ستاره های عزیز ... ستاره های مقوایی عزیز .. وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد ... دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟ ... ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آن گاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد ... سلام ای شب معصوم ... سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را ... به حفره های استخوانی ایمان و اعتقاد بدل می کنی ...و در کنار جویبار های تو ، ارواح بیدها ... ارواح مهربان تبر ها را می بویند ...من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صدا ها می آیم ...و این جهان به لانه ی ماران مانند است ... و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست ... که هک چنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند ... ایمان بیاوریم ... ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ....» فقط قطعاتی بود از شعر « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...» از « فروغ فرخزاد » ... اگر مایل بودید ..کاملش رو بخونید

شب یلدا

همیشه وقتی یاد شب یلدا می افتم ....یاد یه خونه می افتم ... وسط یه دشت برف .... با ستونی از دود ... و گرمای حضور ... یه کرسی ... یه سماور ... یه هندونه ی قرمز... قدح گل و مرغ پر از آجیل مشکل گشا .... فنجون های کمر باریک پر از چایی آلبالویی ..... ترنم قل قل سماور .... هوهوی باد سرد پاییزی یا شایدم زمستونی .... و صدای گرم یه بابابزرگ یا مامان بزرگ همربون ... که داره حافظ می خونه .... و یاد اون سرباز جوونی می افتم که سر پستشه و چه تنهاست ... یاد اون پرستاری می افتم که با چه دلخوری شیفت شب مونده ..... یاد اون پلیسی می افتم که شاید اصلا یادش نباشه امشب یلداست ... یاد اون خیابون خوابی می افتم که ۳ ماه کشنده ی زمستونیش شروع شده .... یاد اون دانشجویی می افتم که توی خوابگاه ، و دلش توی خونست ..... یاد اون کسانی می افتم که امسال یه نفر از بینشون رفته و با یاد اون امشب رو می گذرونند .... یاد اون رفتگری می افتم که داره آشغال ها یی رو که من و تو ریختیم جمع می کنه و ما رو نفرین ... یاد اون مامانی می افتم که یه مریض کوچولو داره .... و امشب براش به اندازه ی ۱۰۰ تا شب یلدا طولانیه ... یاد تویی می افتم که تنهای تنهایی ... و امشب هم مثل عید نوروز ..مثل عاشورا ...مثل جمعه ...مثل شنبه ... برات خسته کننده و تکرار شوندست ........ امشب شب ظهور میتراست ...شب ظهور مهر ... شب تولد یه زمستون سرد و سپید دیگه..... برای گفتن بعضی حرف ها کلام کمه ....پس فقط همین رو میگم ... شب یلداتون به خیر ...

خانم مارگوت بیکل

چند بار امید بستی و دام بر نهادی ... تا دستی یاری دهنده ... کلامی مهر آمیز ... نوازشی ... یا گوشی شنوا ... به چنگ آری ؟ ... چند بار دامت را تهی یافتی ؟ ... از پا منشین ... آماده شو که دیگر بار و دیگر بار ... دام باز گستری !

سیمین دانشور ...

سلام ... صبح همتون به خیر...... اول از همه بذارید جواب اون مسئله فلسفه رو بهتون بگم .... چون خیلی خیلی مشتاق بودید ...( خنده ) !!!!!!...... مسئله رو که یادتون میاد ... اطلاعات بی فایده ....جواب اینه که هر چقدر هم اطلاعات ارائه شده بی فایده باشند ، چون شخص را مشمول عضویت در انجمن می کنند ، دیگر اصلا بی فایده نیستند .......حالا مسئله این هفته ....« مسئله هزاره » .... اگر رنگی به نام « سبیزا » وجود داشته باشد که تا هنگام صرف آخرین چای سال ۲۰۰۰ سبز و از آن پس همیشه آبی باشد ـ آن رنگ واقعا چیست ؟ و چه بر سر صفحه ی نمایش کامپیوتر ها خواهد آمد ....؟ .... ... و اما کتابی که امروز می خواهم معرفی کنم ... ۲ کتاب از خانوم « سیمین دانشور » است ...که حتما اسمشون رو شنیدید .....« جزیره سرگردانی » و « ساربان سرگردان » .... که دومی ادامه ی اولیه .... در مورد قلم روان و گیرای ایشون که من لازم نیست چیزی بگم .... ولی جدا موقع خوندنش اونقدر لذت میبردم که دلم نمی خواست تموم بشه ..... ولی حیف که تموم شد ... ظاهرا جلد سومی هم قراره داشته باشه که هنوز منتشر نشده ..... امیدوارم بخونید و به اندازه ی من لذت ببرید ..... ... اموز به جای هایکو براتون یه شعر کوتاه می نویسم ...« بگذار هر روز ، رویایی باشد در دست .... بگذار هر روز ، عشقی باشد در دل ... بگذار هر روز ، دلیلی باشد برای زندگی .... »......... اگر یه روزی بدونم این اقا مرتضی دیگه به من سر نمی زنند که بخواهند نظر بدهند من کلا این نظر دهی رو حذف میکنم .... چون بقیه ظاهرا انتخابات رو تحریم کردند .........لحظات خوبی داشته باشید ....

هایکو

شب چشم های بسته ماست .... آن گاه که به چراغانی درون خود می نگریم ...

جمعه

دیشب بد خوابیدم .... کلی درس نخونده هم دارم ... بارون هم می آد .... غروب هم هست ...از همه بدتر جمعه هم هست .... یاد شعری از « فروغ عزیز »افتادم .....راستی یه فیلم هست درباره ی فروغ به نام « سرد سبز » .... اگر دوست داشتید بخرید و ببینید .... به نظر من حتما ببینید ..... ...« جمعه ».... جمعه ی ساکت .... جمعه ی متروک .... جمعه ی چون کوچه های کهنه ، غم انگیز .... جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار.... جمعه ی خمیازه های موذی کشدار ... جمعه ی بی انتظار ... جمعه ی تسلیم ...خانه ی خالی ... خانه ی دلگیر ... خانه ی در بسته بر هجوم جوانی .... خانه ی تاریکی و تصور خورشید ... خانه ی تنهایی و تفال و تردید ... خانه ی پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر ***** آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ....زندگی من چون جویبار غریبی ... در دل این جمعه های ساکت متروک ... در دل این خانه های خالی دلگیر ... آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ............................ نوار فرهاد روشنه ..... صداش گوشم رو پر می کنه ....« جمعه روز بدی بود .... روز بی حوصلگی ... وقت خوبی که می شد غزلی تازه بگی ..........»

بگذارید این وطن دوباره وطن شود ...

این شعر را از « لنگستن هیوز » براتون انتخاب کردم ... با ترجمه ی « احمد شاملو » .....از کتاب « همچون کوچه ای بی انتها » ....هر چند در مورد سیاه پوستان و امریکااست ولی امیدوارم در آخر شعر با من هم عقیده بشید که در مورد ما هم صدق می کنه ......یه کمی طولانیه ولی تا آخرش بخونید ارزشش رو داره ........ ( بگذارید این وطن دوباره وطن شود ) .....بگذارید این وطن دوباره وطن شود ...بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .....بگذارید پیشاهنگ دشت شود ... و در آن جا که ازادست منزلگاهی بجوید ...( این وطن هرگز برای من وطن نبود)...بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اندـ بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود ...سرزمینی که در آن ، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند ...نه ستمگران اسباب چینی کنند ... تا هر انسانی را ، آن که برتر از اوست از پا در آورد ...(این وطن هرگز برای من وطن نبود)...آه ، بکذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را ... با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند ...اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زندگی آزاد است ، و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم.... ( در این « سرزمین آزادگان » برای من هرگز ...نه برابری در کار بوده است نه آزادی )... بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی؟ ...تو کیستی که حجابت تا ستارگان فرا گستر می شود؟ ... سفید پوستی بی نوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ، یساه پوستی هستم که داغ بردگی بر تن دارم ، سرخ پوستی هستم رانده شده از سرزمین خویش ،مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام ...اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام ...که سگ سگ را می درد ، و توانا نا توان را لگد مال می کند ... من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده ام ... در زنجیره ی بی پایان دیرینه سال ، سود ، قدرت ، استفاده ، فاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های بر آ وردن نیاز ، کار انسان ها ، مزد آنان ، و تصاحب همه چیزی به فرمان آز و طمع ........ من کشاورزم - بنده خاک - ... کارگرم ،زر خرید ماشین ... سیاه پوستم خدمتگزار شما همهم .... من مردمم : نگران ، گرسنه ، شور بخت ، که با وجود آن رویا هنوز ، امروز محتاج کفی نانم . .. من هنوز در مانده ام . - آه ای پیشاهنگان ! من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد ، بینوا ترین کارگری که سال هاست دست به دست می گردد ...با این همه من عهمان کسم که در دنیای کهن ... در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم ...بنیادی ترین آرزومان را در رویای خود پروردم ... رویایی با ان مایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین ... که جسارت پر توان آن هنوز سرود می خواند ... در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را ... سرزمینی کرده که هم اکنون هست ... آه ، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را ... به جست و جوی آن چه می خواستم خانه ام باشد در نوشته ام ...من همان کسم که ترانه های تاریک ایرلند و دشت های لهستان ....و جلگه های سر سبز انگلستان را پس پشت نهادم ... از سواحل آفریقای سیاه بر کنده شدم ... من آمدم تا « سرزمین آزادگان » را بنیان بگذارم ... آزادگان ؟ ... یک رویا - رویایی که فرا می خواندم هنوز اما .... آه ،بگذارید این وطن دوباره وطن شود ...- سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است ... و باید بشود ! - سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد ... سرزمینی که از آن من است ... - از ان بینوایان ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ، که این وطن را وطن کرده اند ، که خون و عرق جبینشان ، درد و ایمانشان ، در ریخته گری های دست هاشان و در زیر باران خیش هاشان ... بار دیگر باید رویای پر توان ما را باز گرداند ... ا ری هر ناسزایی که به دل دارید نثار من کنید ... پولاد آزادی زنگار ندارد ... از ان کسان که زالو وار به حیات مردم چسبیده اند ....ما می باید سرزمینمان را آمریکا را ( ایران را ) بار دیگر باز پس ستانیم .... آه ، آ ری ... آشکارا می گویم ، این وطن برای من هرگز وطن نبود ، با وصف این ، سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !... رویای ان ... همچو بذری جاودانه ... در اعماق جان من نهفته است ...ما مردم می باید ... سرزمینمان ، معادنمان ، گیاهان مان ، رود خانه هامان ، کوهستان ها و دشت های بی کرانمان را آزاد ساریم : همه جا را ، سراسر گستره این ایالات سر سبز بزرگ را - و بار دیگر وطن را بسازیم ................. هم شما خسته نباشید هم من بیچاره .... از آقا مرتضی هم به دلایلی که خودشون می دونند ممنون ......

کیفر

« دختران شالیکار .....نتها آوازهایشان ....در امان از گل و لای ».................. سلام .......صبح جمعتون به خیر........... به مسئله فکر کردید ؟ .......جوابی براش پیدا کردید .........امیدوارم که از هایکو ها خوشتون اومده باشه ......حرف که نمی زنید من باید حدس بزنم که حضرات از چی خوشتون میاد ............می خوام براتون یه شعر بنویسم از « احمد شاملو » ....من خیلی این شعر رو دوست دارم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد .............. ...........« کیفر ».................. در اینجا چار زندان است ...... به هر زندان دو چندان نقب،در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...... از این زنجیریان ، یک تن زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ای کشته است ...... از این مردان ، یکی ، در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود را ، بر سر برزن ، به خون نان فروش سخت دندان گرد آ غشته است ...... از اینان ، چند کس در خلوت یک روز باران ریز بر راه ربا خواری نشسته اند ....... کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند ..........کسانی نیم شب ، در گورهای تازه ، دندان طلای مردگان را می شکستند ...... من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام .........من اما راه بر مرد ربا خواری نبسته ام .....من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام ********** در اینجا چار زندان است ....... به هر زندان دو چندان نقب،در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...... در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند ...... در این زنجیریان هستند مردانی که رد رویای شان هر شب زنی از وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد ...... من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی بیابم ناگهان ، خاموش ـ من اما ، در دل کهسار رویاهای خود ، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش........ مرا گر خود نبود این بند شاید بامدادی ، هم چو یادی دور و لغزان ، می گذشتم از فراز خاک سرد پست ......... جرم این است ! جرم این است ! .....« زندان موقت شهربانی /سال ۱۳۳۶ / احمد شاملو » ........... ........... امروز می خوام یه هفته نامه رو به شما معرفی کنم به نام « ۴۰ چراغ » .....شنبه ها منتشر میشه ...یعنی فردا می تونید شماره جدیدش رو از روزنامه فروشی های معتبر !!! بخرید ......اکثر تحریری اش بچه های نسل سومی ( به قول خودشون ) هستند .......فردا که شماره جدیدش اومد براتون بیشتر می نویسم ...... تعطیلات خوبی رو براتون آرزو می کنم ....مخصوصا که فردا هم تعطیله .......هر چند دیگه دانش آموز نیستم ولی می دونم چه لذتی داره با این فکر به خواب رفت که فردا میشه تا ۱۰ خوابید ...... خوب بخوابید که اتحانات نزدیکه .....

« کوری»

« با تربچه هایش راه را نشان میدهد ، تربچه چین »......................... سلام......... نمی خواستم درباره ی مسائل سیاسی بنویسم ...........اما امروز که « آریل شارون » رو دیدم تنها فکری که از ذهنم عبور کرد این بود که : بر خلاف یه اعتقاد عامیانه تمام چاق ها هم مهربون نیستند ...... البته نمونه های وطنی هم برای اثبات این موضوع موجود بود ولی ................ بگذریم ............. در عرض این ۳ روز تقریبا ۷۰ نفر از اینجا دیدن کردند ...... و حدود ۷ نفر نظر دادند ..........سوالی که من کردم جواب دادان بهش اصلا زحمتی نداشت ......... شاید هم برای شما مهم نبوده ........... ولی من داشتم به این فکر می کردم که سوال من که سرنوشت ساز نیست ......... چیزی رو هم برای شما تغییر نمی ده ........... ولی آیا به نظر شما ما ( کل مردم نه به قول بعضی ها نسل سوم ) نسبت به خیلی چیز ها همین طور بی تفاوت نشدیم ........... برای رسیدن به هدفمون کوچکترین زحمتی رو متقبل نمی شیم ......... ولی توقع داریم اتفاقات خیلی بزرگی بیفته ........... یاد جملاتی از کتاب « ساربان سرگردان » خانم یسمسن دانشور افتادم که میگه : « برای صید مروارید باید به ژرفای دریا بروی. در امواج کم عمق دست و پا نزن و آن گاه نگو که دریا مروارید ندارد ...... »...........بگذریم ....... نمی دونم باید گذشت یا نه ولی من چاره ای جز گذشتن ندارم ............... دکتر شریعتی یک جمله ای داره با این مضمون که « کوری رو به خاطر آرامشش تحمل نکن .....» .....و آقای « ژوزه ساراماگو » کتابی نوشتند با نام « کوری » .... که با این کتاب برنده ی نوبل سال ۱۹۹۸ شدند .... هر چند که از نظر ما نوبل اصلا مهم نیست ....البته به شرطی که خودمون برنده شده باشیم .......و طرف خانوم هم باشه ........و ما عقایدش رو هم قبول نداشته باشیم .............. در غیر این صورت مانعی نداره ....... « پشت چراغ قرمز خیابان شهری که معلوم نیست کجاست، راننده ی ماشینی ناگهان احساس میکند که هیچ جا را نمیبیند ، گویا چشمان او را در دریایی از شیر گشوده اند، کوری سفید و تابناک نه کوری سیه و تاریک ....» این آغاز رمان کوری است ..........« رن چشم پزشک گفت : فکر نمی کنم ما کور شدیم ، فکر میکنم ما کور هستیم ؛ کور ، اما بینا ؛ کورها یی که میتوانند ببینند اما نمی بینند . ......... زن دکتر به سوی پنجره رفت . به خیابان که پر از زباله بود نگریست . فریاد آ واز مردم را شنید . سر به آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید . از ترس نگاهش را به پایین دوخت ، شهر هنوز سر جایش بود .......» .....و این پایان رمان ...... ......« یک رمان سهمگین ......» این قضاوت محمود دولت آ بادی خالق « کلیدر » است ........ تا چند دهه قبل گمان می رفت که « مرگ رمان » فرا رسیده است . اما تا اندیشه های خلاقی چوب « ژوزه ساراماگو » زنده است ، رمان هرگز نمی میرد ........... ...................................... و جمله آخر ..« همیشه برای رسیدن به چیزی که دوست دارید تلاش کنید وگرنه مجبور خواهید شد ان چه را به دست آورده اید دوست بدارید »

هایکو

آه ای حلزون .........از کوهستان فوجی بالا برو ....اما آرام آرام......

هایکو

وه،وه!......تنها همین را می توان گفت........برای گیلاس های کوه پوشینو

هایکو

داوودی های زرد .......... داوودی های سفید .......... به ذکر نامی دیگر نیاز نیست

یه سوال....

من یه سوال دارم که جواب دادنش اصلا زحمت نداره ...پس لطفا جواب بدید ....من پینگیلیش بنویسم بهتره یا فارسی ....... ممنون میشم اگر جواب بدید .....تا ...

نام ها و افسوس ها

سلام..... تمام متنی که نوشته بودم پاک شد ......برای آدمی با سرعت من نوشتن دوباره ی اون متن یعنی فاجعه ......ولی مهم نیست .......من دوباره مینویسم............... یه دوستی به نام « غریبه » پیغام گذاشته بودند که : حیف برای شاملو در زمان حیاتش کاری نتونستیم بکنیم ...... آدم های بزرگ با تفکرات نو عموما در زمان حیات خودشون درک نمی شوند ......اما نسل های بعدی حرف های آن ها درک خواهد کرد ........ سهراب رفته ، نیما هم ، اخوان ثالث دیگر در بین ما نیست ، جلال نیز ، فروغ عزیز هم همین طور .....شریعتی هم....شاید سن من و شما به اینا قد نده ......ولی فراموش نکردیم احمد شاملو رو ......از یاد نبردیم مختاری ، پوینده ......هنوز به یاد داریم فروهر ها را ،گلشیری رو ، شریف رو و ............. برای اون ها هم کاری نکردیم !..... افسوس ......... « همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد » ................ و امیدوارم روزی نرسه که ما در مورد دولت آبادی ، سیمین بهبهانی ، سیمین دانشور ،شفیعی کدکنی و .....همین حسرت ها رو به دل داشته باشیم ............ اما کتاب امروز اسمش هست « آوای جهیدن غوک » .....مجموعه ای از شعر های ژاپنی، که خانم « زویا پیرزاد » اون رو ترجمه کردند...... ما از ایشون این سال ها کتاب « چراغ ها را من خاموش می کنم » رو خوندیم .....که جوایز خیلی زیادی هم برنده شده .......که از نظر من واقعا شایستگیش رو داشته ...... و اما در مورد کتاب ........ این کتاب مجموعه ای از شعر های ژاپنی است ..... هم « هایکو » داره ....هم « سن ریو » و هم « تانکا »...... اگر من بخوام برای شما هایکو رو تعریف کنم می گم توصیف یک لحظه .....یک حس......یک آن ........همین ..... اما تعریف قانونمند این قالب های شعری.........« هایکو » شعری است ۱۷ هجایی که در ۳ خط و به ترتیب ۵-۷-۵ هجا نوشته می شه ....« سن ریو » هم دقیقا عین هایکوست اما محدودیت های مضمونی هایکو رو نداره ......اما « تانکا »شعری است ۳۱ هجایی ....که در ۵ خط و به ترتیب ۷-۷-۵-۷-۵ هجا می نویسند ....... « شاملو» هم کتابی داره که ترجمه «هایکو » ست ....ولی زیاد روان نیست ......البته چون شعرهای ژاپنی که ما می خونیم یک بار به انگلیسی و بعد به فارسی ترجمه شده اند ....... تفاوت های موجود تا حدی طبیعی به نظر می رسه ........ تصمیم گرفتم از این به بعد هر بار که به روز کردم یه هایکو هم براتون بنویسم ..........امیدوارم ............... اما هایکو امروز...............« چه سعادتی است دانستن اینکه وقتی برف می بارد تن پرندگان هنوز گرم است » ..................واقعا سعادت بزرگیست .........به معمای دیروز فکر کردید ؟ ....................خیلی آسونه ها ................. من منتظر نظراتتون هستم ............ساعات خوبی داشته باشید ...........

برای احمد شاملو

سلاخی می گریست.......... به قناری کوچکی دل باخته بود............ شعر از : احمد شاملو سلام...... ۱. ۲۱ آذر ماه ، هفتاد و هشتمین زادروز تولد « احمد شاملو » بود ، که من با یک هفته تاخیر به شما تبریک می گم...... ۲. سعی می کنم از این به بعد اگر تونستم بعضی از کتاب ها رو اینجا معرفی کنم ....... الزاما تازه تالیف نیستند ........کتاب ها یی هستند که ارزش خوندن دارند.....فقط همین ..... برای اولین گام کتاب « ۱۰۱ مسیله ی فلسفی » ، نوشته ی « مارتین کوهن » و ترجمه ی « امیر غلامی » رو خدمتتون معرفی میکنم........ از این به بعد هم هفته ای یکی از این مسایل رو مطرح می کنم و هفته ی بعد جوابش رو بهتون می گم.... بستگی به استقبال شما داره اگر خوشتون نیاد ادامه نمیدیم....... اولین مسئله...... « بیچاره انجمن اطلاعات بی فایده » بیچاره انجمن اطلاعات بی فایده ! آن ها پس از مواجه شدن با سیل درخواست های عضویت ، تصمیم گرفتند که شرایط عضویت را دشوارتر سازند . پس به متقاضیان اعلام شد باید متنی حاوی اطلاعات بی فایده ارائه دهند تا به عضویت پذیرفته شوند.....این قانون باید به دقت مراعات شود .اما ۱۲ سال پس از وضع قانون ، رئیس انجمن با این حقیقت تلخ مواجه شد که از آن موقع تا کنون ، هیچ کس عضو انجمن نشده است . به نظر می رسد انجمن به ناچار باید تعطیل شود. کجای کار عیب دارد؟ منتظر نظراتتون هستم....... ساعات خوبی رو براتون آرزو میکنم.....

اولین سلام...

سلام من باران هستم.... فکر نمی کنم دختر یا پسر بودن من برای شما فرقی داشته باشه .... مهم حرف ها یی است که قراره به هم بزنیم.... من چون تازه کارم خوشحال میشم از نظراتتون استفاده کنم ... تا وقتی شما چیزی نگید من حرف ها یی رو میزنم، یا شعر ها یی رو می نویسم که خودم دوست دارم.... ولی وقتی شما نظر بدید ماجرا فرق داره ..... ممنون میشم اگر شعر ها یا مطالبی رو که دوست دارید برام بنویسید تا از اونها هم در وبلاگ استفاده کنم.... من منتظر هستم.....

برای تو و خویش...

برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند... گوشی که صداها و شناسه ها را در بی هوشی مان بشنود... برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد... و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد... و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است ، سخن بگوییم... شعر از : مارگوت بیکل ترجمه از : احمد شاملو (همچون کوچه بی انتها)