هایکو

«بهتر بور می خوابیدم و خواب می دیدم ... تا بیدار و منتظر ... نظاره گر گذر شب باشم و فرو نشستن این ماه دیر گذر ....» ... از : آکازومه آمون

و چه زود گذشت ...!!!

سلام ... داشتم کتاب ۱۰۱ مسئله ی فلسفی رو می خوندم که یادم اومد خیلی وقت ننوشتم ... به ۲ تا مسئله ی فلسفی برخوردم که براتون این جا می نویسم ... می دونم که اصلا به جواب این سوالات فکر نمی کنید ... ولی اگر کسی جوابی برای این سوالات داشت لطفا برام بنویسه ... چون توی این شرایط خیلی به جوابشون نیاز دارم ...مسئله ۱. اگر خدا این قدر خوبه ، چرا دنیا بهتر از این نشده ؟ .... مسئله ۲. اگر خدا قادر متعال است ، چرا دنیا بهتر از این نشده ؟ .... اگر جواب هاتون جدیه لطفا بنویسید ...... خوب ۳ روز عزای عمومیه اعلام شده تموم شد و همه بدون عذاب وجدان می تونند به زندگیه عادیشون برسند ... تا چند روز دیگه اون ۴ تا نوار سیاه به جا مونده از فاجعه ی بم هم برداشته میشه ... و دیگه راحت ... دیگه فراموشمون میشه که ۳۰،۰۰۰ نفر از عزیزانمون کشته شدند ... دیگه از یادمون میره ...که هزاران خونه خراب شده ... هزاران نفر زندگیشون رو ... خانوادشون رو ... از دست دادند .. دیگه یادمون میره که گفته بودیم از یادمون نمیرید ... « با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست ... با تو اکنون چه فراموشی هاست ...» ...

...

از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدا نگهدار بگوید ... از عادات انسانیش نمی پرسند ... از خویشتنش نمی پرسند ... زمانی به ناگاه باید با آن رو در روی در آید ... تاب آرد ... بپذیرد ... وداع را ... درد مرگ را ... فرو ریختن را .. تا بار دیگر بتواند که برخیزد ...« خانم مارگوت بیکل »

غریبانه

« چه سخت بی تو رفتن ... چه سخت بی تو موندن ...نمی شه این جدایی باور من ... وداع آخرین ... جدایی در کمین .. غروب لحظه های واپسینه ...»

برای مردمانی با دردی مشترک...

«عشق عمومی» ...اشک رازی ست ...لبخند رازی ست ...عشق رازی ست ...اشک آن شب لبخند عشقم بود ...قصه نیستم که بگویی ...نغمه نیستم که بخوانی ...صدا نیستم که بشنوی ...یا چیز? چنان که ببینی ...یا چیز? چنان که بدانی... من درد مشترکم مرا فریاد کن... درخت با جنگل سخن میگوید... علف با صحرا... ستاره با کهکشان... و من با تو سخن میگویم... نامت را به من بگو... دستت را به من بده... حرفت را به من بگو... قلبت را به من بده... من ریشه های تورا دریافتم... با لبانت برای همه لبها سخن گفتم... و دستهایت با دستانم آشناست... در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان؛... و در گورستان تاریک با تو خوانده ام... زیبا ترین سرود ها را ... زیرا که مردگان این سال... عاشق ترین زندگان بودند... دستت را به من بده... دستهای تو با من آشناست ... ای دیر یافته با تو سخن می گویم... به سان ابر که با توفان ... به سان علف که با صحرا ... به سان باران که با دریا... به سان پرنده که با بهار... به سان درخت که با جنگل سخن می گوید ... زیرا که من ... ریشهای تو را در یافته ام... زیرا که صدای من ... با صدای تو آشناست...

و بم به تنهایی غم یک فاجعه ی ملی را به دوش کشید ...

« هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر ...» ... مارگوت بیکل

آوار غم

« ارگ بم تخریب شد ...» یه جمله ی خبری ساده ... بزرگ ترین بنای خشتی جهان فرو ریخت ... و وقتی میشه این خبر رو فراموش کرد که بشنوی « بافت قدیمی شهرستان بم به طور کامل تخریب شد . ۶۰ ٪ شهر بم هم ....» ... فاجعه عظیم تر از اونیه که شهر کوچیک بم بتونه بارش رو به دوش بکشه ... همین الان که شما دارید اینا رو می خونید ، چندین نفر زیر آوار موندند ؟ چندین نفر برای همیشه ، پدر ، مادر ، فرزند ... و خانوادشون رو از دست دادن ... « همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد .... » ... جالب این جاست که سازمان خون اعلام کرده استان کرمان احتیاج مبرم به خون داره ... و جالبتر این که چون امروز جمعه هست تمام مراکز انتقال خون ... جز پایگاه مرکزی تعطیله ... چه هماهنگیه قابل ستایشی ....! ... سیستم اطلاع رسانی به طور کل قطعه ... مردم بیچاره برای اطلاع از سلامتیه اقوامشون در مناطق زلزله زده چاره ای جز مراجعه ندارند ... و اخبار اعلام می کنه برای تسریع در خدمت رسانی ( کدوم خدمت رسانی ؟؟!!) ... به سوی بم و ... حرکت نکنید .... « هیچ نتوان کرد جز گریستن ...»....و فردا روزنامه ها تیتری خواهند داشت به بزرگی فاجعه ...

یه جمله کاملا خصوصی

مامان جونم « تولدت مبارک» ... برای حادثه به این بزرگی فقط همین جمله کوچیک رو می تونم بگم ....

غیر قابل چاپ

« غیر قابل چاپ » ... راسی راسی چه مکافاتیه ... اگه مسیح بر گرده و پوسش مث ما سیا باشه ! ... خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا چند تا کلیسا هس که اون نتونه توشون نماز بخونه ... چون سیاها ... هر چی هم که مقدس باشن ... ورودشون به اون کلیسا ها قدغنه ! ... چون تو اون کلیسا ها ... عوض مذهب، نژاد و به حساب میارن ... حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری ، ... هیچ بعید نیس بگیرن به چار میخت بکشن ... عین خود عیسای مسیح! ... « لنگستون هیوز / شاعر و مبارز سیاه پوست آمریکایی »

برای میلاد مسیح

«خداوند عشق» صبحی سرد وبارانی ... در آلمااتی به کلیسا رفتم ... کلیسای سنت نیکلا... در پارکی گمنام... گداها وافلیج ها... در میدانگاهی کلیسا... و انبوه کبوتران ،ریزش صدای پرواز در فضا... ** دو شمع خریدم... در را با تواضع گشودم... ستاره ای نقره ای بر فراز گنبدی پر تلالو... هفتاد سال ایمان ستیزی نتوانسته بود... رنگش را بزداید... و ایمان را از دل مردم... **... کفش های بی ایمانی ام را کندم... و به درون رفتم... از چشمان آبی بی گناهش ... عشق و عاطفه بر روحم هجمه آورد... و زیر رگباری از مهربانی وآمرزش تسلیم شدم .... پرچم سفید اشک را پرده گشودم... و روحم تسلیم شد... نه در برابر او... که در برابر عشق ودر برابر مهر... ** در زیر بارصلیب خویش خمیده ای... تاجی از خار وشکنجه ترا انتظار می کشد... اشقیا ترا می برند... و جمعیت بر سینه می زنند... کتک خورده ها ... فواحش... افلیج ها...و بیوه زنان ... لیک ای خداوند عشق... با من بگوی... رنج ازلی ما آیا ابدی خواهد بود ؟... ملکوت تو کی فرا می رسد ؟... هر دو سوی گونه ی تا ریخ ، از سیلی جبا ران می سوزد !... باز چشمان بی گناهش !!... عطش سیراب ناپذیر پرسشم را ... فرو خوردم ... **. در حیاط کلیسا... وزش هوای خنک به صورتم نیز، نتوانست مرا از حال اشراقیم ،به خیابان برد... به آسمان رفتم... باد... کشتزار خاکستری آسمان رادرویده بود ... ** به هتل باز گشتم... در خیابان جز به آسمان وخاک.. بر چیزی ننگریستم... نخواستم نشئه ی نگاه آبی رنگش و گرمای افیونی عشق و پرستش از جانم تصعید شود .... ** ای رفیق من ! راستی... کی به کلیسا باز خواهیم گشت ؟ ! . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . « پسر خدا ، پیامبر عشق و محبت ، عیسی مسیح ، زاد روزت همایون»

هایکو

گیلاس ها ، فاخته ، ماه، برف ... چه زود سر آمد سال

هایکو

می گویم : بیا ، بیا ... اما به راه خود می رود ... کرم شب تاب

قاصدک

قاصدک! هان چه خبر آوردی ... از کجا وز چه خبر آوردی ؟ ... خوش خبر باشی ، اما ، اما ... گرد بام و بر من ... بی ثمر می گردی ... انتظار خبری نیست مرا ... نه ز یاری نه ز دیار و دیاری ـ باری ، .. برو آن جا که ترا منتظرند... برو آن جا که بود چشمی و گوشی با کس ... قاصدک ! در دل من همه کورند و کرند ... دست بردار از این در وطن خویش غریب ... قاصد تجربه های همه تلخ ، ... با دلم می گوید : که دروغی تو دروغ ... که فریبی ، تو فریب ... قاصدک ! هان ، ولی ... اما ... آخر ... ای وای ! راستی آیا رفتی با باد ؟ ... با تو ام ، آی ! کجا رفتی ؟ ... آی ! ... راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟... مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟ ... در اجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز ؟ ... قاصدک ! ابر های همه عالم شب و روز ... در دلم می گریند .... « مهدی اخوان ثالث / تهران / شهریور ۱۳۳۸ » ...... سلام ... امروز می خوام چند تا وبلاگ رو که خودم دمسشون دارم معرفی کنم ... در مورد خوندن یا نخوندنشون مختارید ۱. « آیه های زمینی » ۲. « تاریک خانه » ... من نثرشون رو دوست دارم ... aiehaiezamini و darkroom امیدوارم شما هم مثل من خوشتون بیاد ... هر وقت یاد گرفتم لینک میدم ..... شما دعا کنید من این ۱ کار رو یاد بگیرم .................... « نمی پذیریم حقیقت ، حقیقت است ، چگونه بپذیریم رویا ، رویاست ....» .......

خانم مارگوت بیکل

«می خواهم آب شوم در گستره افق ... ان جا که دریا به آخر می رسد و دریا آغاز می شود ... می خواهم با هر ان چه مرا در بر گرفته یکی شوم ... حس می کنم و می دانم ... دست می سایم و می ترسم ... باور می کنم و امیدوارم ... که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد ... می خواهم آب شوم در گستره افق ... آن جا که دریا به آ خر می رسد و دریا آغاز می شود ...» از خانم مارگوت بیکل

سهم من از این دنیای تمدن ..همینه

« زمستان ... سنگ قبری قدیمی ... نشانه راه در برف »..... سلام ... تازه از بیرون اومدم ... زا صدای بوق و دعوا و ترافیک . سرما و .... داشتم فکر می کردم این عصر تکنولوژی برای روح ما چه کرد ... جز خستگی و سر در گمی .... می خواستم بشینم یه کتاب بخونم که بتونم براتون عکس های قشنگ بذارم ... سایت های مورد علاقم رد از همین جا بهتون معرفی کنم ... براتون موسیقی بذارم ...ولی امروز ... همین الان منصرف شدم ... شما که هر جا دلتون بخواد از این چیزا پره .... پس من بهتره کار خودم رو بکنم ... براتون شعر بخونم ... کتاب معرفی بکنم .... همین ... و شما بخونید ... شاید هم لحظه ای لذت ببرید و از اینجا برید ... توی عصر کامپیوتر و سرعت زندگی کردن خیلی سخته ... یه شرایطی رو می طلبه که من ندارم ... من از این همه فن آوری فقط همین یه صفحه رو می خوام تا برای خودم و شما بلند بلند شعر بخونم ...همین ...اما کتاب امروز ..« باده ی کهن » از « اسماعیل فصیح » ... اگر کتابی از ایشون خونده باشید می دونید که اکثر نوشته ها شون یه دشواری نه چندان دلچسب داره .... ولی این کتاب این طوری نیست ... آخرش با یه تعلیق ( نمی دونم این واژه درست یا نه ...اگر نبود بعدا درستش می کنم ...) شیرین تموم میشه .... یه جاذبه ی خاصی داره ...اون قدر زیاد که میشه یه روز تمومش کرد ..ولی باید دوباره خوند تا فهمید ..همون سهل و ممتنع....که خیال می کنی فهمیدی ولی تازه آخرش می فهمی که متوجه نشدی ........امروز می خوام یه شعر هم از آخوان ثالث براتون بنویسم ...که خیلی هاتون این رو توی سریال « پلیس جوان » شنیدید ... من همچین مشکلی ندارم ولی این شعر رو خیلی دوست دارم ...« دریچه ها » .... ما چون دو دریچه رو به روی هم ... آگاه ز هر بگو مگوی هم ... هر روز سلام و پرسش و خنده ... هر روز قرار روز آینده ... عمر آینه ی بهشت اما ...آه ....بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه ... اکنون دل من شکسته و خسته است ... زیرا یکی از دریچه ها بسته است ... نه مهر فسون نه ماه جادو کرد ... نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد ... »( از کتاب آخر شاهنامه/تهران / دیماه ۱۳۳۵ ) ..... ساعات خوبی داشته باشید ...

زمستان ...

«زمستان» ... سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .. سر ها در گریبان است... کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را ... نگه جز پیش پا را دید نتواند ... که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون ... که سرما سخت سوزان است ... نفس کز گروگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک ... چو دیوار ایستد در پیش چشمانت ... نفس کاینست پس دگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟ ... مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین ...! ... هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ... دمت گرم و سرت خوش باد ... سلامم را تو پاسخ گوی ... در بگشای ... ! ... منم من .. میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم ...منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور ... منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور ...نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم ... بیا بگشای در بگشای دلتنگم ... حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد ... تگرگی نیست ، مرگی نیست ... صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است ... من امشب آمدستم وام بگذارم ... حسابت را کنار جام بگذارم ... چه می گویی که بی گه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست ... حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است ... و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده ، به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است ... حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است ... .. سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ... هوا دلگیر ، در ها بسته ، سرها در گریبان ، دست ها پنهان ، نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگین ، درختان اسکلت های بلور آجین ، زمین دل مرده ، سقف آسمان کوتاه ... غبار آل.ده مهر و ماه ، زمستان است .................. « مهدی اخوان ثالث / تهران / دیماه ۱۳۳۴ »

هایکو

بر دشت پر برف ... خطی طویل و تنها .... رود

اول دی ماه

امروز روز اول دی ماه است ... من راز فصل ها را می دانم .. نجات دهنده در گور خفته است و خاک ، خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش .... در کوچه باد می آید .. این ابتدای ویرانیست .. آن روز هم که دست ها? تو ویران شدند باد می آمد ... ستاره های عزیز ... ستاره های مقوایی عزیز .. وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد ... دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟ ... ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آن گاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد ... سلام ای شب معصوم ... سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را ... به حفره های استخوانی ایمان و اعتقاد بدل می کنی ...و در کنار جویبار های تو ، ارواح بیدها ... ارواح مهربان تبر ها را می بویند ...من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صدا ها می آیم ...و این جهان به لانه ی ماران مانند است ... و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست ... که هک چنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند ... ایمان بیاوریم ... ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ....» فقط قطعاتی بود از شعر « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...» از « فروغ فرخزاد » ... اگر مایل بودید ..کاملش رو بخونید