آفتاب چه بی رحمانه می تابد ؟

هوای گرم و شرجی ... دشت های طلایی گندم ... گله ی گوسفندان بدون پشم ... هجوم پشه و مگس ... و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت ... برق کج بیل وسط جالیزهای خربزه ... قطره های عرق بر پیشانی پیرمرد کشاورز ... درختان خم شده زیر بار گیلاس و زرد آلو ... صدای جیغ بچه های توی جوی آب ... بوی پا ... صدای وانتی هندوانه فروش ... اوقات فراغت !!!!!!!!!!! پنجره های پایین کشیده ی ماشین های بی کولر ... صدای دانش آموزکان توی کوچه ... برنامه های ویژه ی تلویزیون وطنی !!!!!! آب دوغ خیار ... صبحانه های ساعت ۱۲ ظهر ... اسکی روی چمن ! ... لذت لیس زدن یه بستنی قیفی دو وجبی ... تابستون اومده ...

برای دکتر علی شریعتی ...

او هم آنگونه که تو زود گذر ... رفت و بنهاد مرا در غم خود ...روی پوشید و سبک کرد سفر ... تا بفرسایدم از ماتم خود

کوچه ...

دو دیوار ...و دهلیز سکوت ... و آن گاه ... سایه ای که از زوال آفتاب دم می زند ... مردمی و فریادی از اعماق ... مهره نیستیم ... ما مهره نیستیم ........ « ا. بامداد »

سیم خاردار

چشمانی مورب ... از آنسوی اترک ... به این سوی می نگرد ... و چشمانی شرمناک ... نگاهش را پاسخ می گوید ... سرباز ، غافلانه از برجک پاسداری می دهد ... و عشق بی اعتنا از سیم خاردار می گذرد ...

شامگاه ...

گل ها را آب داد ... گوش سپرد به قطرات آبی که از بالکن می ریخت ... دیوار خیس می شود و می پوسد ... فردا ... وقتی بالکن فرو ریخت او ماند میان زمین و آسمان ... آرام ، زیبا ... و در دو دستش ... دو گلدان شمعدانی ، بر لبش لبخند ... « یانیس ریتسوس »

چرا نه ؟!

برخی به پدیده ها ، آن چنان که هستند که می نگرند و می پرسند : چرا ؟ ... من به پدیده هایی که هرگز نبوده اند می اندیشم و می پرسم : چرا نه ؟ .... « جرج برنارد شاو »

دیگر گونه ...

چشم اندازی دیگر ... ققنوس در باران ... باری ... دل ... در این برهوت ... دیگر گونه چشم اندازی می طلبد ... « احمد شاملو / ققنوس در باران »

ای کاش ...

ای کاش می توانستم ... خون رگان خود را ... من ... قطره ،قطره ، قطره بگریم ... تا باورم کنند ... ای کاش می توانستم ... یک لحظه می تونستم ای کاش ... بر شانه های خود بنشانم ... این خلق بی شمار را ... گرد حباب خاک بگردانم ... تا با دو چشم خویش ببینند که « خورشید » شان کجاست و باورم کنند ... ای کاش می توانستم ! ... ( با چشم ها /مرثیه های خاک/ا.بامداد )

چرا؟

من ... اینجا دیده به جهان گشوده ام ... اما ... دلم اهل اینجا نیست ... چرا من یک کلاغ نیستم ؟

سر سخت

بگذار که آشوب بتوفد ... بگذار که اشکال ابرها در هم بپیچند ... من منتظر می مانم تا سامان ... « رابرت فراست / شاعر امریکایی »

برای صادق ...

مهم نیست که چرا نمی نوشت ... برای من مهم اینه که دوباره می نویسه ...« همه چیز راز است ... سایه ی سنگ ، پنجه ی پرنده ، دوک نخ ، صندلی ، شعر » ... از « یانیس ریتوس»

آخرین برگ سفر نامه ی باران این است ... که زمین چرکین است ... « شفیعی کدکنی »

آرام برو ...

ندو،آرام برو ...راهی را که تو باید تنها به خود روی ... آرام برو ، ندو ... چون کودک تو نمی تواند به قدم های تو برسد ... از « خوان رامون خمینز » ... سه روزه دارم فکر می کنم چی باید بنویسم ... اینو صادق عزیز (گاهی به آسمان نگاه کن )برام نوشته ... منم برای شما ...

ای کاش ...

ای کاش آب بودم ... گر می شد آن باشم که خود می خواهمی ... آدمی بودن ...حسرتا ! ... مشکلی است در مرز نا ممکن ... نمی بینی ؟ ... آه ای کاش به بی خبری قطره ای بودم ... از نم باری ... به کوهپایه ای ... نه در اقیانوس کشاکش بیداد ... سر گشته ی موج بی مایه ئی . « احمد شاملو/ مدایح بی صله / ای کاش آب بودم »

خدایا...

خدایا، اگر وجود داری ، روحم را ، اگر وجود دارد ، نجات ده ....آمین

همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد ...

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید ... یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...« نیما یوشیج » ... مثل همیشه کوتاه ... مثل همیشه بزرگ ... یوش ، زادگاه نیما ، موطن شعر نو ، ویران شد ... مردمانش سلامت ... آمین

ای کاش ...

ما ستم را نشانه گرفته بودیم ... اما تمامی تیرها درست پرتاب نشد ... ای کاش ما جهل را نشانه گرفته بودیم ...

آنان که به زندان اندرند .... و آنان که به تبعید گاه ها شده اند ... هر بار که آهی بر آرند ... نگاه کن ! ... این جا برگی به سپیدار می لرزد ... « انتظار / یانیس ریتسوس/ همچون کوچه ی بی انتها »

مرگ وارتان

برای تمام کسانی که زمانی می نوشتند ... « - وارتان بهار خنده زد و ارغوان شکفت ... در خانه ، زیر پنجره گل داد یاس پیر ... دست از گمان بدار ! ... با مرگ نحس پنجه میفکن ! ... بودن به از نبود شدن خاصه در بهار ... » ... وارتان سخن نگفت ... سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ... وارتان سخن نگفت ... وارتان ستاره بود ... یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت ... وارتان سخن نگفت ... وارتان بنفشه بود ... گل داد و مژده داد : « زمستان شکست !» و رفت ... « احمد شاملو »

خرمشهر را ... آزاد کرد ...

توی بینش پیش دانشگاهی یه درسی می خوندیم ( یا بعدا می خونید ) درباره ی علل طولی .. که تمام افعال ما در طول اراده ی خداونده ... که وقتی چوب می سوزه هم آتش اثر می کنه و هم خدا ... که وقتی خونین شهر میشه خرم شهر این کار رو خدا کرده ... ظالمانه تر از این جمله چیزی تو عمرم نشنیدم ... یعنی انکار اون همه شجاعت ... انکار اون همه ایستادگی ... اون همه خون ریخته شده ... یعنی انکار وجود اون همه جوونی که الان دیگه به جز یه عالمه خاطره و یه تیکه سنگ دیگه هیچی نیستند ... یعنی انکار ۴۵ روز رهایی بخش ... یعنی انکار « محمد جهان آرا » ... خرمشهر رو ما آزاد کردیم در طول اراده ی خدا ...

نیمه ...

شنیدی همه میگن تو زندگیت همیشه نیمه ی پر ایوان رو نیگا کن ... هیچ میدونی اگه نیمه ی پر لیوان رو نیگا کنی زیادی امیدواری ... اگه هم همیشه نیمه ی خالی رو نیگا کنی ، خیلی نا امیدی ... ولی من می گم لیوان رو بشکن و مثل آدم زندگیتو بکن ...!!!