این اشعار پی در پی در گورستان متروک به چشم می خورند « آن هایی که امروز زنده به اینجا می آیند تا سنگ هار ا بخوانند و باز گردند فرا ، مرده خواهند آمد ، تا بمانند » رابرت فراست
حتی مرگ من؟؟ به من سر بزنید.خوشحال می شم.البته اگه اهمیت داشته باشه...
خوشحالی تو مطمئنا اهمیت داره ... اما مرگ ... چه فرقی است میان من و تو ... میان استاد دانشگاه و کودک سر چهار راه ... کاش قبرستان زرتشتی ها رو دیده بود ... مرگ سهم همه ی ماست ... مثل زندگی ...
سلام . برای اقا صادق متاسفم و اینکه من تا حدودی ایشان را درک می کنم چون مادربزرگم را سه سال پیش از دست دادم و کلی دلم براش تنگ شده . خدا همه رفتگان را بیآمرزد . آپدیت کردم .
سلام. دوست من اون چیزی که در تو برای من خیلی عزیزه اون روح بی تفاوت نبودن نسبت به دیگرانه اما عزیزم..همنام خوبم..چرا اینقدر غمیگن؟شاید هم حس من اینه؟اما نمیدونم چرا هاله ای از غم را با تو همراه میبینم.خیلی دلم می خواد یک چیز خوب بگم.خیلی. و اما مرگ...این قند بد طعم زندگی که شیرین می کند انسان را به کام دیگران....هرچوقت مرگو دوست نداشتم.همیشه بیشترین فاصله را بین من و عزیزانم..دوستام مرگ بوجود آورده .حتی سایه مرگ هم مارو قبل از مردن از هم جدا کرد.
فدای شما. باران/
سلام گاهی وقت ها (بهتره بگم اکثر اوقات ) بر خلاف میل باطنی آدم ، حالات ناخوشایندمون بهمون غلبه می کنه ... و متاسفانه تو برخوردهای بیرونی مون هم منعکس میشه ... برای بعضی ها بیشتر ... و بعضی ها که توان روحی بیشتری دارند ،کمتر ... منم خیلی دلم می خواد چیز های خوب بگم ... منم دلم می خواد از لطافت بارون ، از شیرینی زرد آلو .. از قشنگی کف پای یه کودک نوزاد (دیدی ؟ ) ... از عشق و هزار تا چیز خوبه دیگه حرف بزنم ... ولی قبول کن که اینا قسمتی از زندگی ... من هیچ وقت منکر خوبی های زندگی نشدم ... ولی منکر بدی ها و سختی ها هم نشدم ... ما هممون همه چیز رو می بینیم و واکنش های مختلفی داریم ... هیچ وقت نخواستم بگم غمگینم ، یا خسته ام ... هر چند که بودم و هستم ... فقط دلم خواسته به خودم و تو درست نگاه کردن رو ( از نظر خودم ) یادآوری کنم ... حداقل اگه من و تو کاری نمی تونیم بکنیم می تونیم بهشون فکر کنیم ... می تونیم از سرمای بارون ، از تلخی گریه ی بچه ای که پدرش پول زرد آلوی ۲۰۰۰ تومنی رو نداره ، از ترک های دست مادر کارگر خونه حرف بزنیم ... ....... اما مرگ ... زندگی و حیات قسمت شیرین ماجراست ... و مرگ شرنگی که این شیرینی رو هر چند زیاد به کام همه تلخ کرده ... من اگه می خواستم درباره ی مرگ بنویسم باید برای این همه آدمی که توی زاهدان بین آتش و قیر و بنزین به گناه ، بی گناهی سوختند می نوشتم ... ننوشتم که دیگه تلخ تر از اینی که هستم نشم ... در مورد این که مرگ رو دوست نداری ... اگه یه چیزی بگم حتما یا میگی مشکل دارم یا دارم دروغ میگم ... ولی من میگم ... من شاید از مرگ بترسم ( فقط در مورد خودم ! ) ولی دوسش دارم ... خیلی ...چون خیلی چیز ها رو یادمون میندازه ... یادمون میندازه اطرافیانمون رو خیلی دوست داریم ... یادمون میندازه چه عزیزانی رو از دست دادیم ... یادمون میندازه که خودمون هم فرصت زیادی نداریم ... یادمون میندازه که چقدر زندگی خوبه ... چقدر کار نکرده داریم ... شاید اگه الان بهش فکر کنی زیاد موجود تنفر بر انگیزی نباشه ... اینطور نیست ؟! مطمئن باش ، هیچ چیزی عزیزکم تو رو از دوستان و عزیزانت جدا نمی کنه ... مگه فراموشی ... به یادشون باش ... مرگ فقط یه فاصله است ... و به لبخندی می توان فاصله ها را برداشت ...
برای من و تو و دوستامون و دیگرون چی؟؟؟
من این رو برای غریبه ننوشتم یاسر ..
این رو برای مامان بزرگ یکی از بهترین و عزیز ترین دوستام نوشتم ...
و چه حیاتی..............
ممنون از شما بابت این همه لطف
ایشالله روزی بتونم جبران کنم
...
اینروزا چقدر مرگ دورو برم زیاد شده....
این اشعار پی در پی
در گورستان متروک به چشم می خورند
« آن هایی که امروز زنده به اینجا می آیند
تا سنگ هار ا بخوانند و باز گردند
فرا ، مرده خواهند آمد ، تا بمانند »
رابرت فراست
گاهی تو وب لاگامحبت آدمارو بهتر میشه حس کرد....داشتم آرشیومو میخوندم..جزو اولین مهمونام بودی که ثابت شدی خانمی...
حتی مرگ من؟؟
به من سر بزنید.خوشحال می شم.البته اگه اهمیت داشته باشه...
خوشحالی تو مطمئنا اهمیت داره ... اما مرگ ...
چه فرقی است میان من و تو ...
میان استاد دانشگاه و کودک سر چهار راه ...
کاش قبرستان زرتشتی ها رو دیده بود ...
مرگ سهم همه ی ماست ... مثل زندگی ...
و هر نکته از واقعیتهای زندگی تلنگری هست به افکار خاموش ... و دوباره سلام .. خوبی دوست من ؟ نکته قشنگی بود .... مواظب دلت باش . منتظرم و یا حق
تلنگر ... تلنگر ...
وای به روزی که زلزله های ۷ ریشتری هم ما رو به خودمون نیاره ...
وای به روزی که تنها تلنگر مونده مرگ باشه ...
سلام خوبی دوست عزیز وب تمیزیداری به منم سری بزن خوشحال می شم
به یاد یه کله پاچه ی تمیز !!!!!!!!!!!!
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج، گم،
سر گشته در افلاک خواهی شد
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ؟!!!!!!!!!
سلام . برای اقا صادق متاسفم و اینکه من تا حدودی ایشان را درک می کنم چون مادربزرگم را سه سال پیش از دست دادم و کلی دلم براش تنگ شده . خدا همه رفتگان را بیآمرزد . آپدیت کردم .
آمین ...
برای یادداشت بعدی (زندگی) دارم نظر میذارم :
و حیات همچنان ادامه دارد ...
ما بی اعتنا به او ... او بی اعتنا به ما ...
سلام.
دوست من اون چیزی که در تو برای من خیلی عزیزه اون روح بی تفاوت نبودن نسبت به دیگرانه اما عزیزم..همنام خوبم..چرا اینقدر غمیگن؟شاید هم حس من اینه؟اما نمیدونم چرا هاله ای از غم را با تو همراه میبینم.خیلی دلم می خواد یک چیز خوب بگم.خیلی.
و اما مرگ...این قند بد طعم زندگی که شیرین می کند انسان را به کام دیگران....هرچوقت مرگو دوست نداشتم.همیشه بیشترین فاصله را بین من و عزیزانم..دوستام مرگ بوجود آورده .حتی سایه مرگ هم مارو قبل از مردن از هم جدا کرد.
فدای شما.
باران/
سلام
گاهی وقت ها (بهتره بگم اکثر اوقات ) بر خلاف میل باطنی آدم ، حالات ناخوشایندمون بهمون غلبه می کنه ...
و متاسفانه تو برخوردهای بیرونی مون هم منعکس میشه ...
برای بعضی ها بیشتر ... و بعضی ها که توان روحی بیشتری دارند ،کمتر ...
منم خیلی دلم می خواد چیز های خوب بگم ... منم دلم می خواد از لطافت بارون ، از شیرینی زرد آلو .. از قشنگی کف پای یه کودک نوزاد (دیدی ؟ ) ... از عشق و هزار تا چیز خوبه دیگه حرف بزنم ...
ولی قبول کن که اینا قسمتی از زندگی ...
من هیچ وقت منکر خوبی های زندگی نشدم ... ولی منکر بدی ها و سختی ها هم نشدم ...
ما هممون همه چیز رو می بینیم و واکنش های مختلفی داریم ...
هیچ وقت نخواستم بگم غمگینم ، یا خسته ام ... هر چند که بودم و هستم ...
فقط دلم خواسته به خودم و تو درست نگاه کردن رو ( از نظر خودم ) یادآوری کنم ...
حداقل اگه من و تو کاری نمی تونیم بکنیم می تونیم بهشون فکر کنیم ...
می تونیم از سرمای بارون ، از تلخی گریه ی بچه ای که پدرش پول زرد آلوی ۲۰۰۰ تومنی رو نداره ، از ترک های دست مادر کارگر خونه حرف بزنیم ...
.......
اما مرگ ...
زندگی و حیات قسمت شیرین ماجراست ... و مرگ شرنگی که این شیرینی رو هر چند زیاد به کام همه تلخ کرده ...
من اگه می خواستم درباره ی مرگ بنویسم باید برای این همه آدمی که توی زاهدان بین آتش و قیر و بنزین به گناه ، بی گناهی سوختند می نوشتم ... ننوشتم که دیگه تلخ تر از اینی که هستم نشم ...
در مورد این که مرگ رو دوست نداری ... اگه یه چیزی بگم حتما یا میگی مشکل دارم یا دارم دروغ میگم ... ولی من میگم ...
من شاید از مرگ بترسم ( فقط در مورد خودم ! ) ولی دوسش دارم ... خیلی ...چون خیلی چیز ها رو یادمون میندازه ... یادمون میندازه اطرافیانمون رو خیلی دوست داریم ... یادمون میندازه چه عزیزانی رو از دست دادیم ... یادمون میندازه که خودمون هم فرصت زیادی نداریم ... یادمون میندازه که چقدر زندگی خوبه ... چقدر کار نکرده داریم ... شاید اگه الان بهش فکر کنی زیاد موجود تنفر بر انگیزی نباشه ... اینطور نیست ؟!
مطمئن باش ، هیچ چیزی عزیزکم تو رو از دوستان و عزیزانت جدا نمی کنه ... مگه فراموشی ... به یادشون باش ... مرگ فقط یه فاصله است ...
و به لبخندی می توان فاصله ها را برداشت ...
ملالی نیست جز
گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بیسبب گویند ...
مردم را فراموش کن ... برای خودت بزی ... که برای دیگران زیستن روزمرگی بیش نیست ...