برای مامان بزرگ صادق عزیز ...

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر ...
نظرات 13 + ارسال نظر
یاسر پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 22:57 http://manofereshte.blogsky.com

برای من و تو و دوستامون و دیگرون چی؟؟؟

من این رو برای غریبه ننوشتم یاسر ..
این رو برای مامان بزرگ یکی از بهترین و عزیز ترین دوستام نوشتم ...

نرگس جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:13 http://www.rozaneh1001.blogsky.com

و چه حیاتی..............

صادق جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 23:26 http://restart.blogsky.com

ممنون از شما بابت این همه لطف
ایشالله روزی بتونم جبران کنم
...

آرش شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 00:48 http://arash63.blogsky.com

اینروزا چقدر مرگ دورو برم زیاد شده....

این اشعار پی در پی
در گورستان متروک به چشم می خورند
« آن هایی که امروز زنده به اینجا می آیند
تا سنگ هار ا بخوانند و باز گردند
فرا ، مرده خواهند آمد ، تا بمانند »
رابرت فراست

نرگس شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 00:55 http://www.rozaneh1001.blogsky.com

گاهی تو وب لاگامحبت آدمارو بهتر میشه حس کرد....داشتم آرشیومو میخوندم..جزو اولین مهمونام بودی که ثابت شدی خانمی...

گمشده شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:41 http://lost.blogsky.com

حتی مرگ من؟؟
به من سر بزنید.خوشحال می شم.البته اگه اهمیت داشته باشه...

خوشحالی تو مطمئنا اهمیت داره ... اما مرگ ...
چه فرقی است میان من و تو ...
میان استاد دانشگاه و کودک سر چهار راه ...
کاش قبرستان زرتشتی ها رو دیده بود ...
مرگ سهم همه ی ماست ... مثل زندگی ...

گل بی خار شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:18 http://samangol118.persianblog.com

و هر نکته از واقعیتهای زندگی تلنگری هست به افکار خاموش ... و دوباره سلام .. خوبی دوست من ؟ نکته قشنگی بود .... مواظب دلت باش . منتظرم و یا حق

تلنگر ... تلنگر ...
وای به روزی که زلزله های ۷ ریشتری هم ما رو به خودمون نیاره ...
وای به روزی که تنها تلنگر مونده مرگ باشه ...

تصویر تو شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 15:07 http://www.tasvireto.persianblog.com

سلام خوبی دوست عزیز وب تمیزیداری به منم سری بزن خوشحال می شم

به یاد یه کله پاچه ی تمیز !!!!!!!!!!!!

زمستانه شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 17:28 http://winter.blogsky.com

خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج، گم،
سر گشته در افلاک خواهی شد

از دل برود هر آنکه از دیده برفت ؟!!!!!!!!!

مهران شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 22:43 http://bobogoal.blogsky.com

سلام . برای اقا صادق متاسفم و اینکه من تا حدودی ایشان را درک می کنم چون مادربزرگم را سه سال پیش از دست دادم و کلی دلم براش تنگ شده . خدا همه رفتگان را بیآمرزد . آپدیت کردم .

آمین ...

صادق یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:12 http://restart.blogsky.com

برای یادداشت بعدی (زندگی) دارم نظر میذارم :

و حیات همچنان ادامه دارد ...

ما بی اعتنا به او ... او بی اعتنا به ما ...

باران... یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:27 http://manzelgah.blogsky.com

سلام.
دوست من اون چیزی که در تو برای من خیلی عزیزه اون روح بی تفاوت نبودن نسبت به دیگرانه اما عزیزم..همنام خوبم..چرا اینقدر غمیگن؟شاید هم حس من اینه؟اما نمیدونم چرا هاله ای از غم را با تو همراه میبینم.خیلی دلم می خواد یک چیز خوب بگم.خیلی.
و اما مرگ...این قند بد طعم زندگی که شیرین می کند انسان را به کام دیگران....هرچوقت مرگو دوست نداشتم.همیشه بیشترین فاصله را بین من و عزیزانم..دوستام مرگ بوجود آورده .حتی سایه مرگ هم مارو قبل از مردن از هم جدا کرد.

فدای شما.
باران/

سلام
گاهی وقت ها (بهتره بگم اکثر اوقات ) بر خلاف میل باطنی آدم ، حالات ناخوشایندمون بهمون غلبه می کنه ...
و متاسفانه تو برخوردهای بیرونی مون هم منعکس میشه ...
برای بعضی ها بیشتر ... و بعضی ها که توان روحی بیشتری دارند ،کمتر ...
منم خیلی دلم می خواد چیز های خوب بگم ... منم دلم می خواد از لطافت بارون ، از شیرینی زرد آلو .. از قشنگی کف پای یه کودک نوزاد (دیدی ؟ ) ... از عشق و هزار تا چیز خوبه دیگه حرف بزنم ...
ولی قبول کن که اینا قسمتی از زندگی ...
من هیچ وقت منکر خوبی های زندگی نشدم ... ولی منکر بدی ها و سختی ها هم نشدم ...
ما هممون همه چیز رو می بینیم و واکنش های مختلفی داریم ...
هیچ وقت نخواستم بگم غمگینم ، یا خسته ام ... هر چند که بودم و هستم ...
فقط دلم خواسته به خودم و تو درست نگاه کردن رو ( از نظر خودم ) یادآوری کنم ...
حداقل اگه من و تو کاری نمی تونیم بکنیم می تونیم بهشون فکر کنیم ...
می تونیم از سرمای بارون ، از تلخی گریه ی بچه ای که پدرش پول زرد آلوی ۲۰۰۰ تومنی رو نداره ، از ترک های دست مادر کارگر خونه حرف بزنیم ...
.......
اما مرگ ...
زندگی و حیات قسمت شیرین ماجراست ... و مرگ شرنگی که این شیرینی رو هر چند زیاد به کام همه تلخ کرده ...
من اگه می خواستم درباره ی مرگ بنویسم باید برای این همه آدمی که توی زاهدان بین آتش و قیر و بنزین به گناه ، بی گناهی سوختند می نوشتم ... ننوشتم که دیگه تلخ تر از اینی که هستم نشم ...
در مورد این که مرگ رو دوست نداری ... اگه یه چیزی بگم حتما یا میگی مشکل دارم یا دارم دروغ میگم ... ولی من میگم ...
من شاید از مرگ بترسم ( فقط در مورد خودم ! ) ولی دوسش دارم ... خیلی ...چون خیلی چیز ها رو یادمون میندازه ... یادمون میندازه اطرافیانمون رو خیلی دوست داریم ... یادمون میندازه چه عزیزانی رو از دست دادیم ... یادمون میندازه که خودمون هم فرصت زیادی نداریم ... یادمون میندازه که چقدر زندگی خوبه ... چقدر کار نکرده داریم ... شاید اگه الان بهش فکر کنی زیاد موجود تنفر بر انگیزی نباشه ... اینطور نیست ؟!
مطمئن باش ، هیچ چیزی عزیزکم تو رو از دوستان و عزیزانت جدا نمی کنه ... مگه فراموشی ... به یادشون باش ... مرگ فقط یه فاصله است ...
و به لبخندی می توان فاصله ها را برداشت ...

صادق دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:18 http://restart.blogsky.com

ملالی نیست جز
گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی‌سبب گویند ...

مردم را فراموش کن ... برای خودت بزی ... که برای دیگران زیستن روزمرگی بیش نیست ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد