با دونفر از آشناها قرار داشتم که برم نمایشگاه ، دلیلی و بهانه ی خاصی نداشتم ، بیشتر می تونم بذارم به حساب عادت ...
باید می رفتم که رفته باشم ، همین !
جاهای شلوغ رو دوست ندارم زیاد ، کلافه کننده است بیشتر ، دیدن جمعیتی که هیچ نقطه ی مشترکی باهاشون ندارم ...
ولی این بار خوب بود ... گم شدن توی آدم هایی که منو نمی شناسند .. که غریبه هستم براشون ، همون قدری که اونا برای من .
دلم نمی خواست اسم و رسم آشنای چند تا از انتشارات وادارم کنه ، به دیدن دوستان گذشته که حتی به زحمت اسمشون یادم می اومد ( چون فامیلی من زیاد رایج نیست بقیه عموما فامیلم یادشونه ! ) ، گردگیری از خاطراتی که دیگه داشت فراموشم می شد ...
دلم چند ساعت پیاده روی خسته کننده می خواست و یه تنهایی ... همین ! ولی بازم نشد .
به دو نفر گفته بودم دارم میرم نمایشگاه ، که اگر کتابی لازم داشتند براشون بگیرم حتما !
نیم ساعت اول بود ، توی سالن 5 ، اولیشون زنگ زد ، اسم کتاب رو نوشتم و فهمیدم خودش هم توی نمایشگاهه ... ، دیگه اون جمعیت غریبه نبود !
تلفن بعدی ، هنوز توی سالن 5 A هستم ، میپرسه من نمایشگاه کتابم ، تو چیزی نمی خوای ؟
تلفن بعدی ، قرار بود دیروز بیاد نمایشگاه و نشده بود و امروز اومده بود ، به قول خودش فقط حدس زده که ممکنه منم نمایشگاه باشم ، زنگ زده بود که اگه هستم یه جایی همو ببینیم ، دروغی میگم نیستم ! ترس اینی که توی محوطه همو ببینیم ولم نمی کنه ! چرا نگفتم حوصله اش رو ندارم ؟
تلفن من توی شبانه روز 2 بار زنگ میزنه ، یه بار اشتباه گرفته ، بار دوم هم خودم نمی دونم کجا گذاشتمش زنگ میزنم که پیداش کنم !
توی پنج ساعت و نیمی که اونجا بودم 11 نفر زنگ زدند ، که 6 نفرشون نمایشگاه بودند .
دیگه تمام جمعیت آشنا بود .
تمام مدت موکت های پاره پاره ی کف سالن ها و زمین ناهموارش رو که قدم به قدم آلمینیوم های کفش بیرون زده بودند رو نگاه کردم .
چشم دوختم به آسفالت کثیف محوطه ، به کفش های تابستونی مردونه ، به ناخن های رنگ شده ی زنونه ، به پاچه های بالا داده و پاهایی که با خستگی روز زمین کشیده می شدند ...
دلهره ی چشم تو چشم شدن با کسانی که اصلا حوصله ی دیدنشون رو نداشتم ، کسانی که اصلا دلیلی نداشتم برای سلام و علیک باهاشون و بهانه ای هم نداشتم که فردا جواب بدم چرا خودم رو به ندیدن زدم ... دیدن کسانی که نباید همو ببنیم ...
خسته کننده بود !
نمایشگاه کتاب امسال توی موکت های قرمز و آبی و کتاب هزار و یک شب انتشارات هرمس خلاصه شد ...
پنج ساعت و نیم پیاده روی خسته کننده توی جمعیتی که هم من اونا رو می شناسم هم اونا منو !