با ایمان آدم بکش...

« من آموخته ام به خود گوش فرا دهم ... و صدایی بشنوم که با من می گوید : « این لحظه » مرا چه هدیه خواهد داد ... نیاموخته ام گوش دادن به صدایی را ... که با من در سخن است ... و بی وقفه می پرسد : من « بدین لحظه » چه هدیه خواهم داد ... از « مارگوت بیکل »..... سلام .... دیر اومدم ولی مهم اینه که اومدم ... فردا انتخاباته ...که هممون می دونیم ... نمی دونم می خواید رای بدید یا نه ... مهم نیست ...همه فقط اینه که به کاری که می کنید ایمان داشته باشید ... اون موقع هیچوقت پشیمون نمی شید .... من بار پیش با ایمان رای دادم ... و از کار خودم هنوز هم دفاع می کنم ... ولی این بار رای نمی دم ... وقتی باید بود که بودنمون با نبودنمون فرق داشته باشه .... ...... « بر آن چه دلخواه من است حمله نمی برم ... خود را به تمامی بر آن می افکنم ... اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست .... راهی به جز اینم نیست .... از « مارگوت بیکل »

رنج

من نمی دانم ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ـ ... چرا انسان این دانا این پیغمبر... در تکاپوهایش  ـ چیزی از معجزه آنسوتر ـ!... ره نبرده است به اعجاز محبت... چه دلیلی دارد؟... چه دلیلی دارد... که هنوز مهربانی را نشناخته است؟... و نمی داند در یک لبخند... چه شگفتیهائی پنهان است!... من بر آنم  که در این دنیا... خوب بودن به خدا سهل ترین کاراست... و نمی دانم ... که چرا انسان... تا این حد... با خوبی... بیگانه ست... و همین درد مرا سخت می آزارد. (فریدون مشیری)

افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد... و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت... روزی که کمترین سرود بوسه است... و هر انسان برای هر انسان برادری ست... روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند... قفل افسانه ئی است... و قلب برای زندگی بس است... روزی که معنای هر سخندوست داشتن است... تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی... روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست... تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم... روزی که هر لب ترانه ئی ست... تا کمترین سرود بوسه باشد... روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی... و مهربانی با زیبایی یکسان شود... روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ... و من آن روز را انتظار می کشم... حتی روزی... که دیگر... نباشم. (احمد شاملو)

« روی ماه خدا را ببوس»

۱. « اما فقط پذیرش او کافی نیست . در چنین مواقعی شما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی ایمان داشته باشید . منظودم اینه که خداوند برای هر کس همون قدر وجودداره که او به خداوند ایمان داره . این یک رابطه ی دو طرفه است . خداوند بعضی ها نمی تونه حتی یه شغل ساده برای مومنش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو بهبود بده چون مومن به چنین خداوندی توقعش از خداوندش از این مقداز بیشتر نیست . خداوند آن شبانی که با موسی مجادله می کرد البته با خداوند موسی و ابراهیم همسنگ نیست و خداوند ابراهیمی که از شدت ایمان در آتش میره یا تیغ بر گلوی فرزندش می کشه البته که از خداوند آن شبان بزرگ تر و قوی تر ه اما حتی چنین خداوندی هم در برابر خداوند علی به طرز غریبی کوچیکه . اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه ی بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره ، علی لحظه ای بر توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و همواره می گفت که اگر پرده ها بر چیده شود ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد . خداوند علی بی شک بزرگ ترین خداوندی است که می تونه وجود داشته باشه »....... ۲. سلام ... این متنی که نوشتم قطعه یی از کتاب « روی ماه خداوند را ببوس » بود ... نوشته ی آقای « مصطفی مستور » ... برگزیده ی جشنواره ی قلم زرین سال ۱۳۸۱ .... از انتشارات مرکز ...کل کتاب ۱۱۲ صفحه است که ۲ ساعت وقت برای خوندنش کافیه ... وقتی خوندید یا کاملا به وجود خدا ایمان میارید یا کلا لزومی برای وجودش نمی بینید ... برای بحث به این سنگینی زبان ساده ای رو انتخاب کرده که کتاب رو دلچسب تر می کنه .... من خوندنش رو پیشنهاد می کنم ..... ۳. از فردا ( شنبه ) ... یکی از بهترین و نازنین ترین دوستام میاد کمکم اینجا .... بدتر از من عاشق شاملو ... وقتی بیاد برامون کلی شعر می نویسه ... هممون کلی لذت می بریم .... من از الان بهش خوشامد می گم .... ۴. من از تظاهر به مظاهر غربی متنفرم .... یک نمونش همین « ولنتاین » .... وقتی هر روز میشه دوست داشت ... وقتی هر روز میشه بیشتر از دیروز عاشقش بود چه نیازی به این کاراست ؟ نمی دونم .... ولی امیدوارم بدونید اون کسی رو که دوست دارید برای چی دوست دارید ؟ ۵. « این همه پیچ ... این همه گذر ... این همه چراغ ... این همه علامت ! ... و همچنان استوار در وفادار ماندن ... به راهم ... خودم ... هدفم ... و به تو ... وفایی که مرا و تو را به سوی هدف راه می نماید ...» از مارگوت بیکل

هایکو

خوشا وقتی ... صبح بیدار می شوم ، بیرون می روم ... و گل شکفته یی را می بینم که تا دیروز نبود ...

سلام

سلام ... این روزها خیلی سرم شلوغه برای همین وقت ندارم بیام بنویسم ... کلی شعر و مطلب آماده کردم برای روزی که وقت بشه ... ای شما خالی این چند روزه رفته بودیم زنجان ...البته شهر تا امروز صبح تقریبا تعطیل بود ... ولی بد نبود ... برگشتن رفتیم «ارک سلطانیه» بنایی که به علت ارتفاع زیاد گنبدش توی دنیا بی نظیره ... بگذریم از اینکه من از وقتی یادم میاد عکس های سلطانیه رو در حصاری از داربست دیدیم که هنوزم دورش بود ... بگذریم از یادگاری هایی که روی این ساختمون مثل خیلی از بناهای تاریخیه دیگه نوشته بودند ... بگذریم از اینکه اطلاع رسانی در حد صفر بود .... بد تر از همه اینکه اطراف سلطانیه اجازه ی ساختمان سازی دادند ... جوری که بنا از دور فقط از یک زاویه دید کامل داره .... توی تهران برای برج میلاد تا یه فاصله ی خیلی زیادی اجازه ی بلند مرتبه سازی ندادند که این برج سیمانی دیده بشه ... ولی سلطانیه ... بعضی وقت ها ناراحت می شیم که چرا پیشرفت نمی کنیم ... ما تا پیشرفت خیلی فاصله داریم ... خیلی...

هایکو

خوشا وقتی... کتابی نادر از دوستی به عاریت می گیرم ... وباز می کنم صفحه ی اول را

هایکو

بیشه زمستانی ... ماه... تا مغز استخوان نافذ

هایکو

« خوشا وقتی ... میهمانی که تحملش را نداری میرسد و می گوید : « وقت ماندن ندارم » ... و می رود ...»

هایکو

« خوشا وقتی.. صبح بیدار می شوم ...بیرون می روم ... و گل شکفته ای را می بینم ... که تا دیروز نبود »

هایکو

« رگبار است؟ ... چشم گشودم در بستر و گوش فرا دادم : برگ ها بودند که فرو می ریختند ... بی طاقت از باد ...»

هایکو

گیلاس ها ... ماه ... فاخته ... برف ... چه زود به سر آمد سال

پرتقال بمی

سلام… جشنواره ی فیلم فجر هم شروع شد … اگر اهل سینما رفتن هستید امسال فیلم های زیادی برای دیدن هست … گاوخونی .. سرباز های جمعه ی کیمیایی ‚ فیلمی که تیتراژش رو کیارستمی ساخته ‚ مهمانی مامان مهر جویی … و از این قبیل … فقط باید زودتر عجله کنید چون کسی منتظر شما نمی مونه … جشنواره ی موسیقی و تاتر هم شروع شده … که من از موسیقی زیاد خبر ندارم … ولی برای اولین بار ( از وقتی که من می دونم ) تمام بلیط های چند تا از تاتر ها پیش فروش شده … که این خودش خیلی امیدوار کننده است … این مدت بحث انتخابات و رد صلاحیت ها زیاده … من فقط یه سوال دارم .. مگه این مردم صغیرند که اونا براشون تعیین می کنند کی صلاحیت داره کی نداره … اینا احساس می کنند که این ملت یه گله گوسفند و اونا چوپونشون هستند … باید ثابت کنیم که گوسفند نیستیم که چوپون بخوایم …همین ….ولی چون اونا از یه گوسفند هم کمتر می فهمند ‚فهموندنه این موضوع خیلی سخته ……. بگذریم ..کتابی که امروز می خوام معرفی کنم اسمش “ منِ او” است … کتاب از یک نویسنده ی جوان به نام “عباس امیر خانی ” ( شاید اسمش رو اشتباه گفته باشم )است … نویسنده نه چندان معروف اما از نظر من موفق … کتاب این قدر کشش داره که من یه روزه 300 صفحه کتاب رو تموم کردم …اکثر کتاب یادآوری ِ خاطرات گذشته است … در تهران قدیم … که با توجه به سن کمه نویسنده بسیار خوب بازمویسی شده … از نظر من حتما بخونید ……. و اما شعر امروز …“ برنج و عشق”… “گل های زرد… گل های سرخ … گل های نارنجی .. بر گستره ی سبز شالیزار در اهتزازند … و شکوفه های سفید خنده شان در فضا می شکفد *** زرد ‚ سرخ‚ نارنجی … بر گستره ی مسین شالیزار در اهتزازند … و خوشه های رسیده شالی زیر دندان های خرمن کوب نرم می شوند *** زرد‚ سرخ‚ نارنجی …در گستره ی میدانچه ی ده در اهتزازند … دستی خشن ‚ دستی لطیف را می فشارد … و زندگی دوباره ای آغاز می شود ” از : سعید …………………………...............................................…………................................………….امروز داشتم پرتقال می خوردم … پرتقال بم …و فکر کردم باغبانش الان کجاست … چه حس چندشناک بدی …..

سلام

سلام ... ببخشید که دیر شد ... یه مدت بلاگ اسکای خراب بود ...یه مدت هم دستگاه من خراب بود ... یه مدت هم خودم مریض بودم ... به هر حال من دوباره اومدم ..... امروز با یه هایکو شروع می کنیم ... امیدوارم خوشتون بیاد .... « ماه دو روزه را ... باد زمستانی شاید با خود ببرد ....»... جمعه ی خوبی داشته باشید ...