...

ضرب المثلی یونانی میگه : « عشق مثل یه هلال ماهه ، وقتی نتونه زیاد بشه .. اونوقت کم میشه »

آدمیت مرده است ...

« اشکی در گذر گاه تاریخ » ... از همان روزی که دست حضرت قابی ... گشت آلوده به خون حضرت هابیل ... از همان روزی که فرزندان « آدم » ... زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید ... آدمیت مرد ! ... گر چه « آدم » زنده بود ... از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند ... از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساخنتد ... آدمیت مرده بود ... بعد ، دنیا هی پر ز آدم شد و این آسیاب ... گشت و گشت ... قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ... ای دریغ ! ... آدمیت بر نگشت ! ... قرن ما روزگار مرگ انسانیت است ... سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است ... صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است ... . صحبت از پژمردن یک برگ نیست ... وای ! جنگل را بیابان می کنند ... دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند ... هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا ... آن چه این نامردمان با جان انسان می کنند ... صحبت از پژمردن یک برگ نیست ... فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ... فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست ... فرض گن : جنگل بیابان بود از روز نخست ! ... در کویری سوت و کور ... در میان مردمی با این مصیبت ها ، صبور ... صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ... « گفتگو از مرگ انسانیت است »... از « فریدون مشیری / بهار را باور کن »

برای شالیکاران ...

پای در گل ... سبزی در دست ... و عرق بر پیشانی ... در آستانه ی زمینی گل آلود خمیده اند ... با همسفرانی خواب آلود از کنارشان می گذرم ... و شعری را به دل برایشان نجوا می کنم ... آهسته تا دیوانه نپندارندم ... و در دل تا از شوق پاره نشود .... از « س.س.ه » .... هفته ی پیش رفته بودم شمال ... از جاده ی هراز ... از میان درختان سر سبز ... از میان شکوفه های صورتی گیلاس ... مجذوب شکوفه های سفید گلابی و سیب ... و غرق در بوی بهار نارنج ... آسمان ابری ... وبه دل آرام نجوا کردم تا دیوانه نپندارندم ...« آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر با اون پوستین سرد نمناکش ...»

شهر خدا و اهورا مزدا

« یزد را دیده ام و به قول جلال عزیز « شهر بادگیر ها » را ... شهری با مردمانی خونگرم ... مذهبی و اجتماعی ( بیش از انچه فکر کردم ) ... شهری که در آن تجمل نمی توان دید ... آدم ها همه معمولی اند ... آراستگی در میان مردم شهر جایی ندارد و بیگانه است ... شهری با نام آورانی نامدار ...هوایی گرم خشک ... مساجدی روح نواز ... امام زاده هایی مسلمان پرور ... و ترمه هایی چشم نواز ... یزد شهر بلوار های پهن ... خیابان های وسیع ... شهر هم زیستی مسالمت آمیز خدا و اهورا مزدا ...شهر سخت کوشی و سخت گیری ... شهر مناره ها و گنبد های زیبا و کاشی های با روح ...یزد شهر شهیدان جوان و نوجوان ... یزد شهر آشتی کاه گل و انسان ، قدیم ترین شهر با بنای خشت و گل جهان ... یزد شهر ساباط ها ، بادگیر ها ، هشتی ها ، قنات ها ... یزد شهر نخل ها و خیمه ها و تکیه ها ... یزد شهر آب زاینده رود .. آب گوارا و روح بخش ...یزد شهر ایستگاه های مطبوعات ، شهر علم ، شهر ادیبان و عالمان ، یزد شهر لهجه های مواج و طنین دار ... از یزد خوشم آمد ... یزد و یزدی ها را به یزدان می سپارم ... تا دیداری دوباره با شهر بادگیر ها و کاه گل ها ...»

۱۲ فروردین ۲۵ سال پیش ... من و تو ؟!

امروز تمام روز داشتم به این فکر می کردم پدر ها و مادر های ما ۲۵ سال پیش کار درستی کردند؟ ... اگه من و تو جای اونا بودیم ... توی اون شرایط ... چی کار می کردیم؟ ... الان توی این شرایط چی کار می تونیم بکنیم ؟... اصلا کاری میشه کرد ؟... پس چرا نمی کنیم ؟ ... ها ؟

بهد از سفر ...

بعد از سفر انسانی فرشته می شود ... انسانی غول می شود ... و فرشته ای گناهکار ...مرگ دلیل نمی خواهد ... سید حسن حسینی هم در گذشت ...

پایان سفر ...

پس از سفر ... چه بسیار چیز ها که در موطن کشف می شود ... بهتر ... دقیق تر ... سلام .... ۱ ساعته که رسیدیم تهران ... خسته از راه ... از گرما ... و خوشحال از دیدن میدان امیر چقماق ... از دیدن باغ دولت آباد ... کارگاه های سفالگری میبد ... مسجد جامع اردستان نایین .... دوشنبه بازار اردستان ... گل و مرغ های کاشان ... خوشحال از دیدن چشمانی نو ...

این بار برای پارسیان پاک ...

اندیشه نیک
کردار نیک
گفتار نیک

۶ فروردین  ... زاد روز اشو زرتشت  فرخنده ...
جاتون خالی شب میلاد آتشکده بودم ... در کنار آتشی که ۱۵۰۰ سال که روشنه ... در کنار پازسیان ... در کنار فروهر ...

باران شکوفه ...

رفتم بیرون ... از معدود نوروز هایی بود که تهران بودم ... خیابون ها خلوت ... مغازه ها بسته ... بدون سر و صدا انگار اینجا تهران نیست ... داشتم فکر می کردم اگه مردم نباشند ... بازم اینجا تهرانه ؟! ... آسمون رو نگاه کردم ... داشت باد میومد ... رفتم زیر یه درخت شکوفه ... بارون می بارید ... درخت شکوفه لخت شده بود ... و من پر از گلبرگ شکوفه ... دارم میرم یزد ... شهر بادگیر ها ... نگین سبز کویر ...

...

سبز می خواهمت ... سلام ... خیلی خوش گذشت ... شاید برای یاد آوری خاطراتی که برام خیلی شیرین بودند ... از هراز رفتیم ... کوه خالی .. برف سپید ... جاده شلوغ و من دلتنگ ... ساعت ۱۰:۱۸ زمین دور جدیدی رو شروع کرد ... و من هنوز همونم ... خسته ... دلتنگ ... امروز برگشتیم از هراز... کوه سبز ... به ۱۰۰ رنگ سبز ... درختان به شکوفه نشسته ... دماوند مثل همیشه .. با شکوه ... دشت پر از برف ... جاده خلوت ... و من دلتنگ تر ...