شاید تا سال بعد ...

« بهار ... تپه ای بی نام ...پوشیده در مه صبح گاه » .... سلام .... خسته نباشید از خونه تکونی ... از خرید ....از کارهای آخر سال ... ۲ ساعت دیگه دارم میرم شمال و سوم بر میگردم ... نمیدونم اونجا میتونم به روز کنم یا نه ... پس آخرین حرف های امسالم رو الان میزنم ....همیشه فکر می کردم اگه یه جایی باشه که بتونم حرف هام رو بنویسم خیلی چیز ها برای گفتن دارم ... ولی صادقانه اعتراف می کنم احساس می کنم دغدغه های شخصی من برای خیلی ها غریبه ... شاید هم مسخره ... شاید هم بیشتر ژست روشنفکریه ... ولی برای من این طوری نیست ... زمان زلزله ی « بم » نگرانیم این بود که اینم یه بازیچه نشه برای مقامات ... ولی همتون می دونید که شد .... من یه سوال دارم که جوابش رو به خودتون بدید ... چند نفرتون زمان خرید وقتی به یاد « بمی » ها افتادید دلتون لرزید ؟ ... می گم بم چون همتون از ماجرا خبر دارید .... وگر نه هواپیما ها و قطار نیشابور و کربلا و ... سر جای خودش ......... زلزله ی بم اومد ۴۰۰۰ نفر کشته شدند ... و زندگی هم چنان بی اعتنا ادامه داره ... ........................... امیدوارم عید امسال در کنار تمام کسانی که دوسشون دارید بهتون خوش بگذره ... امیدور از جمع پارسالتون امسال کسی کم نشده باشه .... .....و قدر این دور هم بودن ها رو بدونید ... معلوم ......نیست سال بعد بدون کدومشون سال نو رو شروع کنید ... شاید هم دیگه کسی نمونده باشه که به یاد رفتگان باشه ... مثل بمی ها ... هر سال موقع سال تحویل به خودمون قول میدیم که ۱۰۰۰ تا کار انجام بدیم ... امیدوارم امسال به تمام اون کارها رسیده باشید .... برای « می » ...که همیشه از خوندن نوشته هاش خوشحال می شم ... و تمامی عزیزانی که خواسته یا نا خواسته در ایران نیستند ( هیچ جا بهتر از وطن آدم نیست ...وطن یعنی چه آباد و چه ویران ... وطن یعنی همین جا ... یعنی ایران ) آرزوی یه سال نوی خوب رو دارم با این آرزو که سال بعد همین جا ... توی همین ویرانه ... پیش خودمون باشند ....... توی ایران .............................. «گیلاس ها ، ماه ، فاخته ، برف ... چه زود به سر آمد سال » .............................. نوروز باستانی فرخنده ..........

...

این قدر تلخی دیدم ...که حرف نزنم بهتره ... شما بگید برای شب عید چه بنویسم براتون ... ؟

...

ای دوست ... این روزها با هر کس دوست میشوم ... احساس می کنم ... آن قدر دوست بوده ایم ... که دیگر وقت خیانت است ...

نفرین بر خدا ... !

داره بارون میاد ... شایدم برف ... همه !!! خوشحالیم ... بعضی ها برای اینکه هوای تهران تمیز میشه .. راننده آژانس برای اینکه مسافرش بیشتر میشه ... کشاورز برای اینکه زمینش سیراب میشه ... مغازه دار برای اینکه چتر های مونده اش رو می فروشه ... من برای اینکه از صدای خوردن بارون روی برگ ها خوشم میاد .... ولی بعضی ها ناراحتند ... مادری که با بچه ی کوچیکش زیر بارون مونده ، بچه خسته است ، و مادر می دونه که کفش بچه سوراخه ... مادر هایی که تازه شیشه های خونه رو پاک کرده بودند ...و... بساطیه کنار خیابون زیر لب داره غر میزنه ... لباس هاش خیس شده ... « نفرین به این بارون بی وقت ... نفرین بر خدا ...»

ممنون

فقط نوشتم برای تشکر از دوستان « میکرون » و شخص محمد رضا ...که آخر مشکل لینک من رو حل کردند ...ممنون ..

مرگ « وارطان »

« ـ وارطان بهار خنده زد و ارغوان شکفت ...در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر ... دست از گمان بدار ! ... با مرگ نحس پنجه میفکن !... بودن به از نبود شدن خاصه در بهار ....»... وارطان سخن نگفت ... سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ....« ـوارطان ! سخن بگو ! ... مرغ سکوت ، جوجه ی مرگی فجیع را به لانه نشسته ست ! » ...وارطان سخن نگفت ... چو خورشید از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت ... وارطان سخن نگفت ... وارطان ستاره بود ... یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت ... وارطان سخن نگفت ... وارطان بنفشه بود ... گل داد و مژده داد : « زمستان شکست ! » و رفت .... از « ا. بامداد » ...این شعر را احمد شاملو برای «وارطان سالاخانیان » سرود ...که به همراه همرزمش « کوچک شوشتری » پس از دستگیری در مرداد ۱۳۳۲ در زیر شکنجه در گذشت... برای اینکه شعر اجازه ی انتشار بگیرد در متن شعر « وارطان » به « نازلی » تغییر یافت ...

برای اون کسی که خودش میدونه ...

ببخشید که دیر نوشتم ...یادم رفته بود که قراره این شعر رو بنویسم ... « پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم ... از دیگران شکوه آغاز می کنم ... فریاد می کشم که : «ترکم گفته اند!» ... چرا از خود نمی پرسم کسی را دارم ... که احساسم را ... اندیشه ها و رویاهایم را ... زندگیم را ... با ائ قسمت کنم ؟ ..... آغاز جدا سری ما شاید ... ..از دیگران نبود ....» ... از « مارگوت بیکل » ... شاید ...

بهاریه ....

یه مدتی بود نمی نوشتم ... بعضی وقت ها فقط باید سکوت کرد ... به شرطی که طرفت سکوت تو رو حمل بر حماقت یا ناتوانی نکنه ...که اینجا ظاهرا کرده ...مهم نیست ... همیشه از روزهای آخر سال بدم میومد .. اون زمان که مدرسه می رفتیم همش بیکاری بود ... خیابون ها شلوغه ... مردم عصبانی هستند .. مامان ها خسته شدند از گشتن های بی نتیجه توی مغازه ها ... و همیشه کفش های سایز ۳۸ تا ۴۰ پیدا نمی شه ....این یه نگاه ... یه نگاه هم مال « فرهاد مهرداد » و امثال اونه ... شعر کودکانه رو حتما همه شنیدید ... بوی عیدی ... بوی توپ ... بوی کاغذ رنگی ... با اینا زمستون و سر می کنم ... با اینا خستگی مو در می کنم ... یکی از جوونه ها می فهمه بهار داره می رسه ... یکی از شلوغیه خیابون ها ... یکی از فعال شدن کارگر های شهرداری برای تمیزی شهر ... یکی از اعتراض کارمند های بیچاره برای دیر شدن عیدی ها . چشم های منتظر بچه ها .... یکی از قیافه خسته ی بابا ....که یعنی ندارم ...شرمنده ...یکی از تبلیغات تورهای نوروزی ... یکی از سمنو ها ... از سنبل ..لاله ... تشت های پر از ماهی های کوچیک قرمز که تا ۱۰ روزه دیگه نصفشون مردند ...یکی از شروع نمایشگاه لباس ...یکی از خستگی مامانش که داره خونه تکونی می کنه ...یکی از صدای پرنده ها ... یکی از بارون های وقت و بی وقت ... ولی من همیشه با بنفشه یاد بهار می افتم ... « بهار آمده از سیم خاردار گذشته ... حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست ...» ...تو فهمیدی بهار داره میاد ... نشونه ات کجاست ... ؟

آخرین...

من آخرین کسم بر سر راه تو...آخرین نبرد برای نمردن...

....

اندیشه مکن که شانه هایت سنگین شود ... اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی ...در شگفت می مانی از نیروی خویش .... در شگفت می مانی به رغم ضعف خویش .... چه مایه توانایی ! ... از « مارگوت بیکل » ... راستی حال مامان رهااا خوب شد ...خدا کنه همه ی مامان ها خوب باشند ... آمین

....

وای از این دنیای پر مشغله ... سه روز تمام است ندیده ام شکوفه ی گیلاس ....... سلام ... من به خاطر یه نظر ننوشتم ... و حالا به خاطر یه نظر دوباره می نویسم ... دوباره باید تحملم کنید ... ولی دلم به حال ادبیات ایران خیلی سوخت ...

میگه حرفام بی معنیه ...!!!

لطفا بروید نظرات مطلب قبلی رو بخونید ... شما جای من بودید چه می کردید ... بازم بنویسم ... برای کی ...شما می خونی ... خوشت میاد ؟

قطعه ای از یه شعر ...

توان تحملت ار هست شکوه مکن ... به پرسشی ار پاسخ می گویی پاسخی در خور گوی ... در برابر رگبار گلوله اگر می ایستی مردانه بایست ... که پیام ایمان و وفا جز این نیست ...!« ایلیا ارنبورگ »

برای یه مامان

۱. باری مامان رهااا ( جونش ، عمرش ...) که مریضه آرزوی سلامتی می کنم ...۲. به وبلاگ شوکا سر بزنید .. اس.اچ.او.یو.ک

بهار آمده ...

بهار آمده از سیم خاردار گذشته ... حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست ... « شفیعی کدکنی »

برای ( می )...

برای می و تمام کسانی که ایران نیستند ... ... موطن آدمی را بر هیچ نقشه یی نشانی نیست...موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که دوستش می دارند...« مارگوت بیکل »

هنری لانگ فلو ...

« تیر و نغمه » ... تیری در هوا افکندم ... بر زمین افتاد ، ندانستم در کجا ... چه با چنان سرعتی پر گفت که چشم از نظاره ی سیر او فرو ماند ... نغمه ای در هوا سر کردم ... بر زمین افتاد ، ندانستم در کجا ... چه کدام چشمی به دان گونه تیز است ... که بتواند سیر نغمه را دنبال کند ...؟ ... دیر زمانی ... دیر زمانی بعد .. در درخت بلوطی ، تیر را یافتم ، هنوز نا شکسته ... و نغمه خود را در دل دوستی باز یافتم ... آغاز تا انتها ....« هنری لانگ فلو /شاعر محبوب امریکایی / ۱۸۰۷ تا ۱۸۸۲ »... سلام ... من تازه دیروز فهمیدم که کارت های پارس آن لاین ، بلاگ اسکای رو بسته ، خیلی جالبه ... این شعر رو از کتاب گزیده ی اشعار هنری لانگ فلو براتون انتخاب کردم که ترجمه ی « دکتر اسلامی ندوشن » هست ... از انتشارات مروارید ... با اینکه شاعر چندان معروفی در ایران نیست ... ولی شعر های قشنگی داره ... راستی درخت ها جوونه زدند ...

کوهها باهمند و تنهایند ... همچو ما باهمان تنهایان

...

هدف وسیله را توجیه می کند ....« ماکیاول »

دنیای رویای من ... و هیوز ...

من در رویای خود دنیاییی رامی بینم ... که در آن هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمی شمارد ... زمین از عشق و دوستی سرشار است ... و صلح و آرامش گذر گاه هایش را می آراید ... من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن راه گرامی آزادی را می شناسند ...حسد جان را نمی گزد ... و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند ... من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن ... سیاه یا سفید ... از هر نژادی که هستی ... از نعمت های گسترده ی زمین سهم می برد ... هر انسانی آزاد است ... شور بختی از شرم سر به زیر می افکند ... و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیاز های بشریت را بر می آورد ... چنین است دنیای رویای من ... « لنگستون هیوز » ...

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی... ولی با حسرت و خواری پی شبنم نمی گردم

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید ... که خاموشی به هزار زبان در سخن است...

...

وقتی برنده ای مرتکب خطایی می شود می گوید : « اشتباه کردم »....وقتی بازنده ای مرتکب خطا می شود می گوید « تقصیر من نبود »... می با این موافقی ؟

هشدار...

سلام ... دیروز من اومدم ولی سایت خراب بود ...من یه توضیحی درباره ی نوشته ی پیش بدم ...۱. برنده بودن مهم نیست ..مهم واقع گرا بودن ... توی حقیقت زندگی کردن ... نه توی عالم رویا ....۲. من اون نوشته رو از توی یه کتاب نوشتم به نام « برندگان و بازندگان » ... نوشته ی « سیدنی . جی . هریس » ...از انتشارات خجسته ... بحث سر این نیست که شما بردی یا باختی ... فقط مقایسه ی دو تفکره ... دو شیوه ی فکر کردن ... یه مئتیه دارم شعر های سیاه پوستی می خونم ... امروز هم یکی دیگه ... « هشدار » ... سیاهان دلپذیر و رامند ... بردبار و فروتن و همربانند ... الحذر از روزی که شیوه ی دگر کنند ! ... نسیم بر گستره ی پنبه زاران هموار می وزد ... الحذر از روزی که درخت از ریشه بر کند !... « لنگستون هیوز / شاعر و مبارز سیاه پوست »

...

« برنده » متعهد می شود ... « بازنده » وعده می دهد .... « سیدنی . جی . هریس»

وصیت

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـمن می شناختم او را  نام تو را همیشه بر لب داشت ... حتی در حال احتضار آن دلشکسته عاشق بی نام و نشان آن مرد بیقرار ـ... روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـ هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود و گفت وگو نمی کرد جز با درخت سرو در باغ کوچک همسایه... شبها به کارگاه خیالش تصویری از بلندی اندام می کشید و در تصورش تصویر تو بلندترین سروهای باغ را تحقیر کرده بود ـ... روزی اگر  سراغ من آمد به او بگو :... ـ او پاک زیست ... پاکتر از چشمه های نور... همچون زلال اشک یا چون زلال قطره باران به نوبهار... آن کوه استقامت آن کوه استوار وقتی به یاد روی تو می بود می گریست ـ... روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـاو آرزوی دیدن رویت را حتی برای لحظه یی از عمر خویش داشت ...اما برای دیدن تو چشم خویش را ... آن دو سرشگ غوطه ور ... آن چشم پاک را پنداشت آلوده است و لایق دیدار یار نیست ـ... روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـ آن لحظه یی که دیده برای همیشه فرو بست... آن نام خوب بر لب لرزان او نشست... شاید روزی اگر... چه؟ ... او؟ ... نه آه ...نمی آید .(حمید مصدق).

مردم من...

شب زیباست، چهره ی مردم من نیز ... ستاره ها زیباست ، چشم های مردم من نیز ... خورشید هم زیباست ، روح و جان مردم من نیز ... از « لنگستون هیوز / شاعر و مبارز سیاه پوست آمریکایی »

برای جانباز شهید « سعادت »

تبار نامه ی خونین این قبیله کجاست ؟ ...که بر کرانه شهیدی دگر بیفزاید ... کسی به کاهن این معبد شگفت نگفت : بخور آتش و قربانیان پی در پی... هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست ؟... « دکتر شفیعی کدکنی »

به نام گل سرخ ...

دیباچه ....... بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب ، .... که باغ ها همه بیدار و بارور گردند ... بخوان ، دوباره بخوان ، تا کبوتران سپید ...به آشیانه ی خونین دوباره بر گردند ... بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت .... که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد ... پیام روشن باران ، ز بام نیلی شب ... که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد .... ز خشکسال چه ترسی ؟--که سد بسی بستند : نه در برابر آب ، که در برابر نور ، و در برابر آ واز و در برابر شور ... در این زمانه ی عسرت ، ... به شاعران زمان برگ رخصتی دادند ... که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله ... سرود ها بسرایند ژرف تر از خواب ... زلالتر از آب ... تو خامشی ، که بخواند ؟ .... تو می روی ، که بماند ؟ ... که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟ .... از این کریوه به دور ، ... در آن کرانه ، ببین : بهار آمده ، از سیم خاردار گذشته . ... حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست ! ... هزار آینه جاریست ... هزار آینه اینک به همسرایی قلب تو می تپد با شوق ... زمین تهی است ز رندان ... همین تویی تنها ... که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی .... بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان : « حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی * » ... از « دکتر شفیعی کدکنی » ....* از حافظ است ..... برای آقای کدکنی با تمام وجود آرزوی سلامتی دارم ... تنها بازمانده ی شاعران بزرگ ...

چیدن صبح دم

نان پختن ... نان شکستن ... نان قسمت کردن ... نان بودن !...« مارگوت بیکل »

ژاک پره ور ...

این شعر رو با ۲ مناسبت برای امیر از « وبلاگ.کوچه.نت» می نویسم ...۱. که زندگی سگی برای همه است ... محض تنوع از اون لذت می برن ...۲. از کتاب « همچون کوچه ئی بی انتها »...... خانوادگی ..... مادر می بافه ... پسر می جنگه ... به نظر مادره این وضع خیلی طبیعیه ... پدره چی ؟ اون چی کار می کنه ؟ ... پدره کار می کنه ... زنش می بافه ... پسرش می جنگه ... خودش کار می کنه ...به نظر پدره این وضع خیلی طبیعیه ... -- خب ، پسره چی ؟ ... پسره اوضاع رو چه جور می بینه ؟ ... -- پسره هیچی ، هیچی که هیچی : پسره ، ننش می بافه باباش کار می کنه ، خودش می جنگه ... جنگ که تموم بشه ...تنگ دل باباهه می چسبه به کار ... جنگ ادامه پیدا می کنه و مادره م ادامه میده : می بافه ... پدره م ادامه میده : کار می کنه ... پسره کشته شده ، دیگه ادامه نمی ده ... پدره و مادره میرن گورستون ... به نظر پدره و مادره این وضع خیلی طبیعیه ... زندگی ادامه داره ، زندگی با بافتنی و جنگ و کار ... با کار و جنگ و بافتنی و جنگ ... زندگی با گورستون ... « ژاک پره ور / ترچمه ی احمد شاملو / همچون کوچه ئی بی انتها»

باد بهاری...

رفتم بیرون دیدم داره باد میاد ... یه باد خیلی شدید ... همه روشون رو برگردونده بودند تا گرد و خاک توی چشمشون نره ....روی یه پشت بوم یه بچه باد بادک بازی میکرد ...« نسیم بهاری در این عصر گاه ... دکه ی بادبادک فروشی اکنون باز شده است » ...از «شوها / هایکو گوی ژاپنی »

اندیشیدن

اندیشیدن در سکوت ... آن که می اندیشد به ناچار دم فرو می بندد ... اما آن گاه که زمانه .... زخم خورده و معصوم ... به شهادتش طلبد ... به هزار زبان سخن خواهد گفت ... « احمد شاملو »

برای تو (می)

خانه ام ابری است ... یکسره روی زمین ابری است با آن ... از فراز گردنه خرد و خراب و مست ... باد می پیچد ... یکسره دنیا خراب از اوست ... و حواس من ! ... آی نی زن که ترا اوای نی برده ست دور از ره کجایی ؟ ... خانه ام ابری است اما ... ابر بارانش گرفته است ... در خیال روز های روشنم کز دست رفتندم ... من به روی آفتابم ... می برم در ساحت دریا نظاره ... و همه دنیا خراب و خرد از باد است ... و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی ... در این دنیای ابر اندود ... راه خود را دارد اندر پیش ... « نیما یوشیج »

...

حالا باید چیکار کنیم ؟

هایکو

مرد شاهکار می نویسد ... و زن خیاطی همسایگان می کند ....

قاصدک

قاصدک ... هان ، چه خبر آوردی ؟ ... از کجا وز چه خبر آوردی؟ ... خوش خبر باشی اما ، اما ... گرد بام و در من بی ثمر می گردی .... انتظار خبری نیست مرا ... نه زیاری نه ز دیار و دیاری -- باری ، برو آن جا که بود چشمی و گوشی با کس .... برو آن جا که تو را منتظرند ... قاصدک ! در دل من همه کورند و کرند ... دست بردار از این در وطن خویش غریب ... قاصد تجربه های همه تلخ ، با دلم می گوید : که دروغی تو دروغ ... که فریبی تو فریب ... قاصدک ! هان ... ولی ... آخر ... ای وای ... راستی آیا رفتی با باد ؟ ... با تو ام آی کجا رفتی آی ؟!.... مانده خاکستر گرمی جایی ؟ ... در اجاقی -- طمع شعله نمی بندم -- خردک شرری هست هنوز ؟ ..... قاصدک ! ابر های همه عالم شب و روز .... در دلم می گریند ...« مهدی اخوان ثالث / تهران / شهریور ۱۳۳۸»