وصیت

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـمن می شناختم او را  نام تو را همیشه بر لب داشت ... حتی در حال احتضار آن دلشکسته عاشق بی نام و نشان آن مرد بیقرار ـ... روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـ هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود و گفت وگو نمی کرد جز با درخت سرو در باغ کوچک همسایه... شبها به کارگاه خیالش تصویری از بلندی اندام می کشید و در تصورش تصویر تو بلندترین سروهای باغ را تحقیر کرده بود ـ... روزی اگر  سراغ من آمد به او بگو :... ـ او پاک زیست ... پاکتر از چشمه های نور... همچون زلال اشک یا چون زلال قطره باران به نوبهار... آن کوه استقامت آن کوه استوار وقتی به یاد روی تو می بود می گریست ـ... روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـاو آرزوی دیدن رویت را حتی برای لحظه یی از عمر خویش داشت ...اما برای دیدن تو چشم خویش را ... آن دو سرشگ غوطه ور ... آن چشم پاک را پنداشت آلوده است و لایق دیدار یار نیست ـ... روزی اگر سراغ من آمد به او بگو : ... ـ آن لحظه یی که دیده برای همیشه فرو بست... آن نام خوب بر لب لرزان او نشست... شاید روزی اگر... چه؟ ... او؟ ... نه آه ...نمی آید .(حمید مصدق).
نظرات 2 + ارسال نظر
هومن جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:39 http://www.h0man.blogsky.com

SALAMM
JALEBE WEBLOGET
BE MANAM SAR BEZAN KHOSH HAL MISHAMM
MERSI
BAY BAY

اگه تعریف هم نمی کردی می اومدم ...

دختر کوچولو جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:47 http://talkho-shirin.blogsky.com

خیلی نوشته هات قشنگه ....موفق باشی
اون متنی که ۸ اسفند نوشتی خیلی پر محتواست
پیش منم بیا

شما لطف دارید ... ولی حواستون که هست فقط نوشتنشون از منه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد