شاید خیلی از هنرمندا بودند که وقتی مردند، ناراحت نشدم اما برای حسین پناهی برعکس بود! سه روز بود که مرده بود و هیچ کس ازش خبر نداشته!!!!!! چقدر غریبانه ...
تابوتی می بینم ،چشم به راه کسی کسی که لحظه ای بر زمین درنگ کند و از رفتن باز ماند
نه امیدی - چه امیدی ؟به خدا حیف امید ! نه چراغی - چه چراغی؟چیز خوبی میشه دید ؟ نه سلامی - چه سلامی ؟ همه خون تشنه ی هم ! نه نشاطی - چه نشاطی ؟ مگه راهش میده غم ؟! ا.بامداد (هیچ آدم مثبت و خوب و امیدواری نصیحتم نکنه ... خودم بلدم ! )
برای که باید سرود؟ برای که باید ستیزه کرد؟ برای که باید خفت و سپس ز خواب آشفت؟ او دیگر هیچ نداشت که به تکرارش دل خوش، بماند و بوی گند زباله را تحمل کند...
کاش قطره اشکی مانده بود در خاکش می باریدیم...
برو مرد بیدار اگر نیست کس که دل با تو دارد ،ممان یک نفس !
گفته اند که آدمها همه بازیگرند و زندگی صحنهی نمایش است ...اما من بر این باورم که اگر بازیگر باشیم زندگی نکریده ایم ... شاید نقشهای متفاوت اجتماعی داشته باشیم و شاید نقابهای متفاوت اما در تنهایی خویش بی نقاب می توانیم که باشیم گر چه دشوار است .... گر چه گاهی نقابهایمان را باور می کنیم ... اما حسین پناهی از بازیگرانی بود که گرچه نقاب ادمهای عجیب و غریب را داشت اما در پشت این نقاب تفکر خویش را ،همان که در خلوت می اندیشید را بازی می کرد و این را جلوی دوریبن و چشم هزاران بیننده ... حال انکه ما از روبه روشدن با خویش حتی در تنهایی گریزانیم
کاشکی این مردم دانه های دلشان پیدا بود ! سهراب سپهری
واقعآهم تیکه تیکه از دست رفت...همون موقع که زنده بود از دستش داده بودیم...:(....نوشته بالاتون رو هم خوندم...زیبا بود...فکر کنم خودتون برای نوشته هایی که معلومه کسی حرفی نمی تونه داشته باشه برای زدن نظرخواهی رو ور میدارید:دی... من خیلی خوشم اومد..:)
سلام مرسی که بهم سر زدی از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم .. اولین باره که دارم همه نوشته های یه وبلاگ رو میخونم //خیلی قشنگ بود // با تبادل لینک موافقی ؟؟
ما آبستن امید فراوان بوده ایم افسوس که به روزگار ما کودکان مرده بدنیا می آیند وبلاگ زیبایی داری.موفق باشی بازهم میام. یا حق
می دانستم که سرانجام روزی از این راه خواهم گذشت نمی دانستم تا دیروز که آن روز امروز است ... اگه حرفی داشتم برای نوشتن خوشحال میشدم که باز هم می دیدمتون ...
باران عزیز روزه ی سکوت را کی می شکنی ؟؟ راستی ، یه چیزی بگم از خوندن پاسخی که برای بازخوردها می گذاری بسیار لذت می برم .... این مشاعره و این حس شعر .....
مانده تا برف زمین آب شود مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ی چتر ...
چرا همه نوشته هات جای نظر نداره وبلاگت رو هنوز زیاد نخوندم ولی ادامه میدم هنوز برام غریبی ممنون
نوشته هایی که شخصی نیست فقط نظر خواهی داشتند (شاید اگه بعدی هم بود برای بقیه هم میگذاشتم ... تا بعد ).. غریب بودن زیاد عجیب نیست .. ما همه برای هم غریبیم ... بدترش اینجاست که من هنوز هم با خودم احساس غریب بودن می کنم !!!!
در همه چیز رازی نیست ... بی دلیل یاد این شعر افتادم ولی برات می نویسم ... چون به نظرم باید بخونیش ... دلیلی بیشتر از این ؟
... - به کجا چنین شتابان ؟۱ گون از نسیم پرسید . « دل من گرفته اینجا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟! » - همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم ؟! تو و دوستی خدا را ! چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به ستاره ها به باران برسان سلام ما را .
شفیعی کدکنی ... مژده حسش کاملا قابل درک بود ؟ نه ؟!
باران خوب و مهربانم سلام حالا دیگر مرا به وبلاگکم راه نمی دهند میبینی دنیا را ! کلید خانه ام را گم کرده ام اما نشانی خانه ی تو را فراموش نخواهم کرد باران همیشه مهربانم
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
زندگی کردن من٬ مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم٬ عمر حسابم کردند
سلام عزیز
وبلاگ زیبایی داری
موفق باشی
من شنیده بودم..ازش پرسیده بودن چرا همش در نقش آدمهای غیر عادی بازی می کنی؟..و او جواب داده این یک رازه که بعد از مرگم معلوم میشه..؟
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند !
آخ...بارانم...مرگ تلخی زندگی است.
کی به این تلخی عادت می کنیم؟کی؟
راهی دشخوار و تلخ
دهلیزی
پیچ اندر پیچ
از پی هیچ !
شاید خیلی از هنرمندا بودند که وقتی مردند، ناراحت نشدم اما برای حسین پناهی برعکس بود! سه روز بود که مرده بود و هیچ کس ازش خبر نداشته!!!!!! چقدر غریبانه ...
تابوتی می بینم ،چشم به راه کسی
کسی که لحظه ای بر زمین درنگ کند
و از رفتن باز ماند
لرمانتف
ما چیستیم؟....جز ملکول های فعال ذهن زمین...که خاطرات کهکشان ها را مغشوش میکنیم!(حسین پناهی)....
نه امیدی - چه امیدی ؟به خدا حیف امید !
نه چراغی - چه چراغی؟چیز خوبی میشه دید ؟
نه سلامی - چه سلامی ؟ همه خون تشنه ی هم !
نه نشاطی - چه نشاطی ؟ مگه راهش میده غم ؟!
ا.بامداد
(هیچ آدم مثبت و خوب و امیدواری نصیحتم نکنه ... خودم بلدم ! )
کاش بلد بودی باران !
همیشه زود دیر میشود.
ممنون از لطفات
همیشه پیش از آنکه
فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم !
سلام
ممنون که شما هم اومدی
افسوس !
برای خودت نوشتم ..فقط خودت
با اینکه خودت بلدی!!!
"لیک ...گر کور سو...گر پرتو افشان
هر چه هست این است
یاد آور چشمان بیداری ست
وز زندگانی
گرچه شامی شوکران آکند
باری نموداری ست " م. سرشک
آدم مثبت و خوب و امیدوار هم دیدی بزن تو
گو شش!
او چشم خورده بود!
واقعا آدم نازنینی بود...هنرمند به معنای واقعی کلمه!
باید اسپند دود کنیم ..
برای آدمی !
کسی می دونه چرا مردن ؟
خود کشی؟؟
می گفتند که بین خودکشی و سکته ی مغزی مشکوک هستند !
ولی من نمی دونم آدمی که خود کشی کرده چرا داشته زباله ها رو میگذاشته دم در !!!!!!!
خدا رحمتش کنه.
آمین
ما کهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
حسین پناهی/ مرگ در مرداد ماه ۱۳۸۳
با تکرار جزر و مد
تمرین کنیم
بازی مداوم زندگی را
داشتن و
رها کردن را
همیشه وقتی همه چیز از دست می ره افسوس می خوریم...
یک روز
روز آخر ما خواهد بود !
و صد افسوس ...
(برای یادداشت بعدیت)
۱.چه کنیم که به «بودن» دچاریم؟!!
۲.طلوع دوباره رو عشقه، عزیز!!!
نه وقتی -که واگردم از راه
نه بختی - که با سر در افتم به چاه
نه بیم و نه امید و ، از پیش و پس
بیابان و خار و بیابان و بس !
چه حاصل اگر خامشی بشکنم
که : «یاران ، در این دشت تنها من ام ؟ »
شاملو
خدا رحمتش کنه...راهیه که همه ی ما مسافراشیم...کاریم نمیشه کرد...خدا به خانوادش صبر بده...بلاگ زیبایی داری...موفق باشی...
از جمله ی رفتگان این راه دارز
باز آمده ای کو ؟ که به ما گوید راز !
برای که باید سرود؟ برای که باید ستیزه کرد؟ برای که باید خفت و سپس ز خواب آشفت؟ او دیگر هیچ نداشت که به تکرارش دل خوش، بماند و بوی گند زباله را تحمل کند...
کاش قطره اشکی مانده بود در خاکش می باریدیم...
برو مرد بیدار اگر نیست کس
که دل با تو دارد ،ممان یک نفس !
شاملو
سلام باران . خواستم برای آپدیت جدید کامنت بدم ٬ دیدم نمی شود . دلیل ؟ ... بی خیال ! فقط من مدتهاست در انتظار طلوع آفتاب هستم ... سلام .
به نظاره منشین ...
دیر زمانی می گذرد از طلوع ...
غروب در راه است ...
«هایکو »
(باز هم برای یادداشت «یک پرسش»)
سرانجام روزی
- امروز یا فردا –
در افق زندگی ات
غروب آفتاب
حضور سرخش را اعلام می کُنَد!
نورَش را آسان تر می توان شناخت
اگر چشم هایمان را
به هنگام
آماده ی دیدنِ فرازُ فرودِ زندگی کنیم!
((مارگوت بیکل))
بسیار وقت ها
با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم
اما
در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از درد ها نیازی نیست
سکوت ِملال
از راز ما
سخن تواند گفت .
«مارگوت بیکل »
گر بدین سان زیست باید پست....
من چه نا پاکم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم....
روحش شاد.
گفته اند که آدمها همه بازیگرند و زندگی صحنهی نمایش است ...اما من بر این باورم که اگر بازیگر باشیم زندگی نکریده ایم ... شاید نقشهای متفاوت اجتماعی داشته باشیم و شاید نقابهای متفاوت اما در تنهایی خویش بی نقاب می توانیم که باشیم گر چه دشوار است .... گر چه گاهی نقابهایمان را باور می کنیم ... اما حسین پناهی از بازیگرانی بود که گرچه نقاب ادمهای عجیب و غریب را داشت اما در پشت این نقاب تفکر خویش را ،همان که در خلوت می اندیشید را بازی می کرد و این را جلوی دوریبن و چشم هزاران بیننده ... حال انکه ما از روبه روشدن با خویش حتی در تنهایی گریزانیم
کاشکی این مردم
دانه های دلشان پیدا بود !
سهراب سپهری
واقعآهم تیکه تیکه از دست رفت...همون موقع که زنده بود از دستش داده بودیم...:(....نوشته بالاتون رو هم خوندم...زیبا بود...فکر کنم خودتون برای نوشته هایی که معلومه کسی حرفی نمی تونه داشته باشه برای زدن نظرخواهی رو ور میدارید:دی... من خیلی خوشم اومد..:)
سکوت سرشار از سخنان نا گفته است ...
سلام مرسی که بهم سر زدی از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم .. اولین باره که دارم همه نوشته های یه وبلاگ رو میخونم //خیلی قشنگ بود // با تبادل لینک موافقی ؟؟
ما آبستن امید فراوان بوده ایم
افسوس که به روزگار ما کودکان مرده بدنیا می آیند
وبلاگ زیبایی داری.موفق باشی
بازهم میام.
یا حق
می دانستم که سرانجام
روزی از این راه خواهم گذشت
نمی دانستم تا دیروز
که آن روز امروز است
...
اگه حرفی داشتم برای نوشتن خوشحال میشدم که باز هم می دیدمتون ...
چند غروب را نظاره گر باشیم کافیست؟
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من!
بیرون بیا امشب!
با چشمانت مرا به ستاره ها نیازی نیست
به آسمان بگو !
باران عزیز
روزه ی سکوت را کی می شکنی ؟؟
راستی ، یه چیزی بگم از خوندن پاسخی که برای بازخوردها می گذاری بسیار لذت می برم .... این مشاعره و این حس شعر .....
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ی چتر ...
سلام خانومی تازه با وبلاگت آشنا شدم ولی چرا حالا سکوت کردید اینم از شانس منه.........
از تنهایی مگریز
به تنهایی مگریز
گاه آن را بجوی
و به آرامش خیال مجالی ده ...
...
از خوش شانسی شماست بیشتر !!!!
چرا همه نوشته هات جای نظر نداره وبلاگت رو هنوز زیاد نخوندم ولی ادامه میدم هنوز برام غریبی ممنون
نوشته هایی که شخصی نیست فقط نظر خواهی داشتند (شاید اگه بعدی هم بود برای بقیه هم میگذاشتم ... تا بعد )..
غریب بودن زیاد عجیب نیست .. ما همه برای هم غریبیم ... بدترش اینجاست که من هنوز هم با خودم احساس غریب بودن می کنم !!!!
دلم هواتو کرده ...عجیبه؟؟؟ساعتو ببین آفلاینتو خوندم یهو هوایی شدم...روزه ی سکوت!؟با چی افطار میکنی؟باران...باران...امشب هوا ...نمیدونم چی برات بنویسم...
در همه چیز رازی نیست ... بی دلیل یاد این شعر افتادم
ولی برات می نویسم ... چون به نظرم باید بخونیش ... دلیلی بیشتر از این ؟
...
- به کجا چنین شتابان ؟۱
گون از نسیم پرسید .
« دل من گرفته اینجا
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟! »
- همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم ؟!
تو و دوستی خدا را !
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به ستاره ها
به باران
برسان سلام ما را .
شفیعی کدکنی
...
مژده حسش کاملا قابل درک بود ؟ نه ؟!
سلام تو وبلاگ شلی پیداتون کردم.........زیبا مینویسی.......در باره آقای پناهی هم متاسفم
صرف فعلتون کمی خطاست !!! می نوشتم .
چرا بالایی کامنت نداره؟
آفتاب هنگامی غروب می کند که همه شرف انسانی را پیدا کنند.
دیر زمانیست به انتظار غروبم ..
...
اندکی بدی در نهاد تو
اندکی بدی در نهاد من
اندکی بدی در نهاد ما ...
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود می آید .
چند تا خواب نصفه مونده تا سحر؟!!
چند تا هق هق مونده تا ته سفر؟!!
چند تا باغچه مونده تا حیات بچگی؟!!
چند تا شیون مونده تا لبخند من؟!!
چند تا ...؟!!!
چرا اینقدر سایهت گوشه گیر شده؟
دریغا انسان
که با درد قرون اش خو کرده بود !!!
دریغا !!!!
قبول باشه روزه ی سکوتت.سلام مارم به لحظه لحظه های سکوت برسون...
امان از ناتمام تو
امان از ناتمام من
...
آه!
شور زندگی و شور بودن
در تو هم مرده است ؟!
هم چنان که در من !
لرمانتف
...
جوابشو بعدا بده !!
هیچ از تو نیست اینگونه بر مزار خویش مرا به خود رها کردن...
به تنگ آمده ای از همه آنچه نگاشتی و خوانده نشد ؟
به تنگ آمده ام از همه آنچه کاشتم و سبز نشد... نخواهد شد.
بیداری زمان را با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
« رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن »
شفیعی کدکنی
...
بعضی از حرف ها نباید گفته بشه تا فهمیده بشه ...
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است !!!
خدا رحمتش کنه.
در بی تفاوتی دقیقه ها
دیده ام هزاران بار نیامدنت را
سلام!
منِ بیادب! که در مقابل این مطالب و نظریات بس ادبی حرفی برای گفتن ندارم!
اما میخواستم ببینم این آفتاب از اون روز تا حالا غروب نکرده؟ تا شما روزه سکوتتون رو افطار کنید و مطلب جدید بنویسید؟
باران خانوم: "تو یکی خواهشاً راجب مطلب جدید صحبت نکن"
نه خیر مثل اینکه ما همه جا شدیداً بد نام شدیم.
شب خوش!
خداوند نگهدار!
موید و موفق باشید!
راجع به ... نه راجب !!!!
ممنون باران عزیز از ایمیلت.........راستی وقتش نشده که افطار کنی
روزه سکوتت تا کی؟ تا وقتی که آفتاب غروب کن؟
حواسش نیست... همه جا تاریک است. آدرس خانه کدام پس کوچه بود؟
من سایه ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد هی ریخت خوردم...
حرفی بزن چیزی بگو...(بقیشو یادم رفت....مارگوت بیگل!)
منم یادم نیست !
این که به من سرزدید رو مدیون مژده ام . عالی بود
خوشحالم که خوشتون اومد !
باران خوب و مهربانم
سلام
حالا دیگر مرا به وبلاگکم راه نمی دهند
میبینی دنیا را !
کلید خانه ام را گم کرده ام
اما نشانی خانه ی تو را فراموش نخواهم کرد
باران همیشه مهربانم