شنبه
یکشنبه
دوشنبه
سه شنبه
چهار شنبه
پنج شنبه
جمعه
شنبه
یکشنبه
دوشنبه
...
...
شنبه
یکشنیه
...
...
...
«این چنین می گذرد ؛
روز و روزگار من !
من روز را دوست دارم
ولی ٬
از روزگار می ترسم!»*
*:حسین پناهی
خیلی قشنگ بود... خدا بیامرزدش !! موفق باشی
ساقیا امدن عید مبارک بادت ...
پس اینها، همه، اسمش زندگی است
دلتنگیها، دلخموشیها، ثانیهها، دقیقهها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشتهام، برسد
ما زندهایم چون بیداریم
ما زندهایم چون میخوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گسترهی ویرانههای وجودمان، پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشتهایم
خوشبختیم
زیرا هنوز صبحهامان، آذین ملکوتی بانگ خروسهاست
سروها، مبلغین بیمنت سرسبزیاند
و شقایقها، پیامآوران آیههای سرخ عطر و آتش
برگچههای پیاز، ترانههای طراوتند
و فکر من!
واقعا فکر کن که چه هولناک میشد اگر از میان آواها
بانگ خروس را برمیداشتند
و همین طور ریگها
و ماه
و منظومهها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن، خال با روح ماست
بر میگردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟
«حسین پناهی»
سلام دوست من...متاسفم که با این همه تاخیر به وبلاگت امدم
سلام. من از روز و روزگار؛ هردو می ترسم.
روزی روزگاری ما خاک ما هیچ