-
هایکو
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 15:37
دختران شالیکار ...تنها آوازشان در امن از گل و لای
-
دغدغه ...
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1383 12:02
کاش بر چیزی جز شعر و موسیقی عاشق نبودم ... کاش بر چیزی جز چشمان سخنگو و گیسوان معطر معتاد نبودم ... کاش عشق زمان به عدالت تقسیم می شد ... کاش دغدغه ای نداشتم جز گرفتگی ماه و آفتاب ... از « س.س.ه»
-
اکنون میان دو هیچ ...
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1383 18:09
چندی ، پیروی خود می کرد ... چندی ، ملول خود شد ... چندی است راه های رفته را می جوید ... و نازگی ها هم شیفته ی نرفته ها شده ... در نهان سوخت ... نه از باورش ... بلکه از جسارتی که دیگر نمی یافت ... برای بی باوری ... از « فردریش نیچه / شاعر و فیلسوف آلمانی »
-
فریاد می زنم ...
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1383 16:23
فریاد می زنم ... من چهره ام گرفته ... من قایقم نشسته به خشکی ... مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست : یکدست بی صداست ... من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب ... فریاد من شکسته اگر در گلو ، و گر ... فریاد من رسا ... من از برای خلاص خود و شما فریاد می زنم .... فریاد میزنم ... « علی اسفندیاری (نیما یوشیج )»
-
برای دل خودم ...
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1383 18:05
چند تا « هایکو » هست که خودم خیلی دوسشون دارم ... مدت ها بود که می خواستم بنویسم شما بخونید ...ولی فکر می کردم خود خواهیه محضه ... تا امروز که وبلاگ خودم رو بعد از مدت ها باز کردم و دیدم بالاش نوشته « برای تو و خویش » ... من این هایکو ها رو برای دل خودم مینویسم .... ۱* از سر شوخی مادرم را به پشت می گیرم و می برم .......
-
...
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1383 17:27
ضرب المثلی یونانی میگه : « عشق مثل یه هلال ماهه ، وقتی نتونه زیاد بشه .. اونوقت کم میشه »
-
آدمیت مرده است ...
شنبه 29 فروردینماه سال 1383 16:24
« اشکی در گذر گاه تاریخ » ... از همان روزی که دست حضرت قابی ... گشت آلوده به خون حضرت هابیل ... از همان روزی که فرزندان « آدم » ... زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید ... آدمیت مرد ! ... گر چه « آدم » زنده بود ... از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند ... از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساخنتد ......
-
برای شالیکاران ...
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 10:54
پای در گل ... سبزی در دست ... و عرق بر پیشانی ... در آستانه ی زمینی گل آلود خمیده اند ... با همسفرانی خواب آلود از کنارشان می گذرم ... و شعری را به دل برایشان نجوا می کنم ... آهسته تا دیوانه نپندارندم ... و در دل تا از شوق پاره نشود .... از « س.س.ه » .... هفته ی پیش رفته بودم شمال ... از جاده ی هراز ... از میان درختان...
-
شهر خدا و اهورا مزدا
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1383 11:58
« یزد را دیده ام و به قول جلال عزیز « شهر بادگیر ها » را ... شهری با مردمانی خونگرم ... مذهبی و اجتماعی ( بیش از انچه فکر کردم ) ... شهری که در آن تجمل نمی توان دید ... آدم ها همه معمولی اند ... آراستگی در میان مردم شهر جایی ندارد و بیگانه است ... شهری با نام آورانی نامدار ...هوایی گرم خشک ... مساجدی روح نواز ... امام...
-
۱۲ فروردین ۲۵ سال پیش ... من و تو ؟!
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1383 20:45
امروز تمام روز داشتم به این فکر می کردم پدر ها و مادر های ما ۲۵ سال پیش کار درستی کردند؟ ... اگه من و تو جای اونا بودیم ... توی اون شرایط ... چی کار می کردیم؟ ... الان توی این شرایط چی کار می تونیم بکنیم ؟... اصلا کاری میشه کرد ؟... پس چرا نمی کنیم ؟ ... ها ؟
-
بهد از سفر ...
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1383 15:55
بعد از سفر انسانی فرشته می شود ... انسانی غول می شود ... و فرشته ای گناهکار ...مرگ دلیل نمی خواهد ... سید حسن حسینی هم در گذشت ...
-
پایان سفر ...
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 16:42
پس از سفر ... چه بسیار چیز ها که در موطن کشف می شود ... بهتر ... دقیق تر ... سلام .... ۱ ساعته که رسیدیم تهران ... خسته از راه ... از گرما ... و خوشحال از دیدن میدان امیر چقماق ... از دیدن باغ دولت آباد ... کارگاه های سفالگری میبد ... مسجد جامع اردستان نایین .... دوشنبه بازار اردستان ... گل و مرغ های کاشان ... خوشحال...
-
این بار برای پارسیان پاک ...
جمعه 7 فروردینماه سال 1383 14:45
اندیشه نیک کردار نیک گفتار نیک ۶ فروردین ... زاد روز اشو زرتشت فرخنده ... جاتون خالی شب میلاد آتشکده بودم ... در کنار آتشی که ۱۵۰۰ سال که روشنه ... در کنار پازسیان ... در کنار فروهر ...
-
باران شکوفه ...
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1383 17:28
رفتم بیرون ... از معدود نوروز هایی بود که تهران بودم ... خیابون ها خلوت ... مغازه ها بسته ... بدون سر و صدا انگار اینجا تهران نیست ... داشتم فکر می کردم اگه مردم نباشند ... بازم اینجا تهرانه ؟! ... آسمون رو نگاه کردم ... داشت باد میومد ... رفتم زیر یه درخت شکوفه ... بارون می بارید ... درخت شکوفه لخت شده بود ... و من...
-
...
دوشنبه 3 فروردینماه سال 1383 20:55
سبز می خواهمت ... سلام ... خیلی خوش گذشت ... شاید برای یاد آوری خاطراتی که برام خیلی شیرین بودند ... از هراز رفتیم ... کوه خالی .. برف سپید ... جاده شلوغ و من دلتنگ ... ساعت ۱۰:۱۸ زمین دور جدیدی رو شروع کرد ... و من هنوز همونم ... خسته ... دلتنگ ... امروز برگشتیم از هراز... کوه سبز ... به ۱۰۰ رنگ سبز ... درختان به...
-
شاید تا سال بعد ...
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1382 08:48
« بهار ... تپه ای بی نام ...پوشیده در مه صبح گاه » .... سلام .... خسته نباشید از خونه تکونی ... از خرید ....از کارهای آخر سال ... ۲ ساعت دیگه دارم میرم شمال و سوم بر میگردم ... نمیدونم اونجا میتونم به روز کنم یا نه ... پس آخرین حرف های امسالم رو الان میزنم ....همیشه فکر می کردم اگه یه جایی باشه که بتونم حرف هام رو...
-
...
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 22:32
این قدر تلخی دیدم ...که حرف نزنم بهتره ... شما بگید برای شب عید چه بنویسم براتون ... ؟
-
...
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1382 22:56
ای دوست ... این روزها با هر کس دوست میشوم ... احساس می کنم ... آن قدر دوست بوده ایم ... که دیگر وقت خیانت است ...
-
نفرین بر خدا ... !
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 20:08
داره بارون میاد ... شایدم برف ... همه !!! خوشحالیم ... بعضی ها برای اینکه هوای تهران تمیز میشه .. راننده آژانس برای اینکه مسافرش بیشتر میشه ... کشاورز برای اینکه زمینش سیراب میشه ... مغازه دار برای اینکه چتر های مونده اش رو می فروشه ... من برای اینکه از صدای خوردن بارون روی برگ ها خوشم میاد .... ولی بعضی ها ناراحتند...
-
ممنون
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 11:39
فقط نوشتم برای تشکر از دوستان « میکرون » و شخص محمد رضا ...که آخر مشکل لینک من رو حل کردند ...ممنون ..
-
مرگ « وارطان »
یکشنبه 24 اسفندماه سال 1382 18:21
« ـ وارطان بهار خنده زد و ارغوان شکفت ...در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر ... دست از گمان بدار ! ... با مرگ نحس پنجه میفکن !... بودن به از نبود شدن خاصه در بهار ....»... وارطان سخن نگفت ... سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ....« ـوارطان ! سخن بگو ! ... مرغ سکوت ، جوجه ی مرگی فجیع را به لانه نشسته ست ! »...
-
برای اون کسی که خودش میدونه ...
شنبه 23 اسفندماه سال 1382 15:03
ببخشید که دیر نوشتم ...یادم رفته بود که قراره این شعر رو بنویسم ... « پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم ... از دیگران شکوه آغاز می کنم ... فریاد می کشم که : «ترکم گفته اند!» ... چرا از خود نمی پرسم کسی را دارم ... که احساسم را ... اندیشه ها و رویاهایم را ... زندگیم را ... با ائ قسمت کنم ؟ ..... آغاز جدا سری ما شاید...
-
بهاریه ....
شنبه 23 اسفندماه سال 1382 00:44
یه مدتی بود نمی نوشتم ... بعضی وقت ها فقط باید سکوت کرد ... به شرطی که طرفت سکوت تو رو حمل بر حماقت یا ناتوانی نکنه ...که اینجا ظاهرا کرده ...مهم نیست ... همیشه از روزهای آخر سال بدم میومد .. اون زمان که مدرسه می رفتیم همش بیکاری بود ... خیابون ها شلوغه ... مردم عصبانی هستند .. مامان ها خسته شدند از گشتن های بی نتیجه...
-
آخرین...
جمعه 22 اسفندماه سال 1382 10:52
من آخرین کسم بر سر راه تو...آخرین نبرد برای نمردن...
-
....
پنجشنبه 21 اسفندماه سال 1382 14:12
اندیشه مکن که شانه هایت سنگین شود ... اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی ...در شگفت می مانی از نیروی خویش .... در شگفت می مانی به رغم ضعف خویش .... چه مایه توانایی ! ... از « مارگوت بیکل » ... راستی حال مامان رهااا خوب شد ...خدا کنه همه ی مامان ها خوب باشند ... آمین
-
....
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 10:30
وای از این دنیای پر مشغله ... سه روز تمام است ندیده ام شکوفه ی گیلاس ....... سلام ... من به خاطر یه نظر ننوشتم ... و حالا به خاطر یه نظر دوباره می نویسم ... دوباره باید تحملم کنید ... ولی دلم به حال ادبیات ایران خیلی سوخت ...
-
میگه حرفام بی معنیه ...!!!
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1382 22:28
لطفا بروید نظرات مطلب قبلی رو بخونید ... شما جای من بودید چه می کردید ... بازم بنویسم ... برای کی ...شما می خونی ... خوشت میاد ؟
-
قطعه ای از یه شعر ...
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 19:55
توان تحملت ار هست شکوه مکن ... به پرسشی ار پاسخ می گویی پاسخی در خور گوی ... در برابر رگبار گلوله اگر می ایستی مردانه بایست ... که پیام ایمان و وفا جز این نیست ...!« ایلیا ارنبورگ »
-
برای یه مامان
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 15:14
۱. باری مامان رهااا ( جونش ، عمرش ...) که مریضه آرزوی سلامتی می کنم ...۲. به وبلاگ شوکا سر بزنید .. اس.اچ.او.یو.ک
-
بهار آمده ...
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 10:23
بهار آمده از سیم خاردار گذشته ... حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست ... « شفیعی کدکنی »