من بودم
و شدم
نه زان گونه که غنچه ای
گلی
یا ریشه ای
که جوانه ای
یا یکی دانه
که جنگلی
راست بدان گونه
که عامی مردی ، شهیدی
تا آسمان بر او نماز برد
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفریننده ای
که نواله ی ناگزیر را
گردن
کج نمی کند ،
و خدایی
دیگر گونه آفریدم .
احمد شاملو / ابراهیم در آتش
زندگی نه به من احتیاج داره ، نه به تو ! تو مُردی ! منم شاید بمیرم ! ولی مهم نیست ، چون زندگی نمی میره ! *
پایان ...
*نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی / یغما گلرویی / دارینوش
... عادت کردیم که ازتولد نوزادی هم بوی مرگ و نیستی بشنویم ، درد کشیدن بهتره یا نیست بودن ... باید عادت کنیم از مرگ بوی تولد دوباره بشنویم ... سخت هست اما نا ممکن نیست ...
از عموهایت
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانه یی
کوچکتر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا ها
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطر دیوارها __ به خاطر یک چپر
نه به خاطر همه ی انسان ها __ به خاطر نوزاد دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا __ به خاطر خانه ی تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیایی است
به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم
به خاطر دست های کوچک تو در دست های بزرگ من
به خاطر لب های بزرک من
بر گونه های بی گناه تو
به خاطر پرستویی در باد
هنگاهی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود می بینی
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سرد ترین شب ها تاریک ترین
شب ها
به خاطر عروسک های تو ، نه به خاطر انسان های بزرگ
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند ، نه به خاطر
شاهراه های دور دست
به خاطر ناودان هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبور های کوچک
به خاطر جار بلند ابد در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم
از مرتضی
سخن می گویم
احمد شاملو / هوای تازه / از عموهایت
چراگاه
می روم که چشمه سار چراگاه را پاک کنم
تنها برای بیرون ریختن برگ ها درنگ خواهم کرد
و شاید منتظر بمانم تا صاف شدن آب را نیز ببینم ؛
دور نخواهم رفت
- تو هم بیا .
می روم تا گوساله ی نوزاد را
که در کنار مادر ایستاده است بیاورم
- چنان کوچک است که هرگاه مادر زبان بر تن او می کشد بر پای می لرزد
دور نخواهم رفت
- تو هم بیا .
رابرت فراست
نمی خواهم در پایان زندگی بگویم :
خوب بود !
متشکرم که توانستم زندگی کنم !
می خواهم در پایان هر روز بگویم :
روز خوبی بود !
ممنونم که اجازه ی تجربه کردنش را
به من دادی !
مارگوت بیکل
( فرشته ای در کنار توست / ترجمه ی یغما گلرویی و ندا زندیه )