چندی ، پیروی خود می کرد ... چندی ، ملول خود شد ... چندی است راه های رفته را می جوید ... و نازگی ها هم شیفته ی نرفته ها شده ... در نهان سوخت ... نه از باورش ... بلکه از جسارتی که دیگر نمی یافت ... برای بی باوری ... از « فردریش نیچه / شاعر و فیلسوف آلمانی »
سلام رفیق .........
کلی با این پست آخری حال کردم...........
یه عده میگن من نیچه ام !!!
امیدوارم مثل نیچه تفکرات ضد فمینیستی نداشته باشی ..
سلام . جالب بود. به ما هم سر بزت.
هژولک یعنی چی ؟
باور نداشت به باور داشتن.
و چه بد دردیه بی باوری !
پس شاید بد نباشه که بند ۲ رو یک بار دیگه بخونی:
2 . زمینلرزه را شاید بتوان واجد همه یا دستکم بسیاری از آن مشخصههایی دانست که میتوان برای آثار هنری برشمرد. اصلاً زمینلرزه با آثار هنری روابط خونی بسیار نزدیکی دارد و خود گونهای اثر هنری است با مهیبترین و بیواسطهترین تجربهی انسانی در مواجهه با آن.
این حرفزدنها و افسوسها و کمکهای بیدریغ و فداکارانهی ما هم معنایی جز این نمیتواند داشته باشد که ما هنوز در متن چنین اثری قرار نگرفتهایم و درحاشیهی امن به سر میبریم و اگر هم روزگاری تجربهای مشابه را از سر گذراندهایم نه به این معناست که این دو موقعیت کاملاً مشابهاند و نه اگر در اصل این مشابهت تردید کنیم بیراه رفتهایم.
احساس نمی کنم حرفی که زدم با هیچ بند های نوشته ی شما تناقضی داشته باشه ... که در تاییدشونه ...
سلام از کامنت زیبا و کاملی که برای پرسه در شعر گذاشتی اومدم اینجا...گاهی یه کامنت میتونه خیلی اثر گذار باشه.ما که از دل همدیگه خبر نداریم پس خوبه امید دهنده باشیم...مثل تو...
اونوقت حق نداری احساس بیهوده بودن بکنی ... ما هممون به یه دردی می خوریم ... ولی شاید خیال می کنیم باید کارهای خیلی بزرگی بکنیم که حضورمون احساس بشه ... همین ..
....
فکرها را شستشویی لازم است
....
گم شدیم گر در میان خویشتن
جستجویی لازم است
سلام... آشنای بهاری.....................................
میان دو هیچ را به جز دلم ،جهان را یایدار نبود
و تو چه سرت گرم و دلت خوشه که از این غم ها نداری...
مشت می زنی به دیوار تا زورت رو اندازه بگیری ...
خوش باشی!
من مشت نمی زنم که زورم رو اندازه بگیرم ... اون تویی که داری به در و دیوار می کوبی ... لازم نیست آدم هی راه بره از غم و غصه اش بگه که بقیه بفهمند آدم چقدر درد داره ... حرف رو باید برای کسی زد که بفهمه ... نه کسی که بیاد بهت بگه «خوش باشی » ...
...و چندی ست که مرگ را می زیم!
(چرا نیچه اینقدر ضد زن بوده؟)
... اون تویی که داری به در و دیوار می کوبی ...
؟!
مطمئنی که منو با خودت اشتباه نگرفتی؟!
این روحیه ی بسیجی وار چیه که هی تبلیغ می کنی؟ بلند شید؟ حرکت کنید؟ مشت بزنید؟ فریاد بزنید؟ هر کی هم که بهت میگه یه لحظه وایسا فکر کن٬ بهش می گی که نمی فهمه و دردی نداره و بی ایمانه و ...
دغدغه های بزرگ داشتن همیشه منجر به خوشبختی آدم ها نمیشه٬ هر چند که در فرهنگ ما خوشبختی نحس است و باید به دنیای آخرت موکول بشه.
فکر کن همه ی مردم بلند شدند و پشت سر تو ایستادند چیزی داری به اونا بگی؟ که بعدش پشیمون نشی؟ ...
بگذریم
نمی دونم چرا با عصبیت بر خورد می کنی ... آره منم دارم توی این چهار دیواری به در و دیوار می کوبم ... جالبه که از بسیجی بودن برای تنبیه من استفاده کردی ...!!! ... من چند بار گفتم پاشید؟ ...داد بزنید ؟ مشت بزنید ؟ من به کدو متون گفتم ایمان ندارید ؟ ... شاید حق با شماست ..من باید فکر کنم ... ولی حواسمون باشه یادمون نره که باید به مقصد برسیم ... یادمون باشه که این فکر کردن ها زیاد طولانی نشه ... اون طوری که من می دونم شما مقیم « ایران » نیستید ... اگه بودید شاید به من برای این یک کلمه اعتراض حق می دادید ... متاسفانه من این قدر این « خراب شده » رو دوست دارم که نمی تونم بذارم برم ... وگر نه حتما این کار رو می کردم ... ۲۵ ساله این ... هر کاری دلشون می خواهد دارند می کنند ... و ما هیچ کار ... من دغدغه های بزرگی ندارم ... فقط مشکلم اینه که به عنوان یه دختر ۲۰ ساله نگران رنگ رژ لبم نیستم ... منتظر شنیدن آخرین آهنگ خانم لوپز هم نیستم ... نگران آرامگاه ظهیرالدوله و فروغ هستم ... نگران بلایی هستم که داره سر شعر سهراب میاد .. نگران اینم که توی فیلم « غوغا » یه زن خیابونیه معتاد بخواد بخونه « تا شقایق هست زندگی کرد ...» ... نگران اینم که تا وقتی « شاملو » زنده بود حق نداشتید ازش حرف بزنید ... ولی الان که دیگه نیست همه جا حرف از اونه ... من بر عکس شما فکر می کنم ... توی اینجا دغدغه های بزرگ داشتن منجر به بد بختی هم میشه ... من اصلا خیال ندارم همه ی مردم دنبال من پاشن بیان ... من هنوز خودم رو نمی تونم راضی کنم معلومه که حرفی برای زدن به اونا ندارم ... ولی نمی خوام فراموش کنم که چه به سر ما دارند میارند همین .... شاید بهتر باشه دیگه از این جور شعر ها ننویسم .... « آغاز هنر ! ... آواز برنجکاران ... در دل روستا » ... امیدوارم بخشیده باشید اگه جسارتی کردم ... بگذریم ...