در نیست ... راه نیست ... شب نیست ... ماه نیست ... نه روز و نه آفتاب ... ما بیرون زمان ایستاده ایم ... با دشنه ی تلخی در گرده های مان ... هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید ... که خاموشی به هزار زبان در سخن است ... در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ای ... و نوبت خود را انتظار می کشیم ... بی هیچ خنده ئی !! ... « احمد شاملو »
آری
بی هیچ خنده ای انتظار می کشیم
یاد شعر آسیاب به نوبت قیصر امین پور افتادم....پوسترای شاملو تو نمایشگاه منو یاد تو مینداخت...دیدی؟حرفی بزن پیش از آنکه در اشک غرقه شوم...
ممنون از یاد آوریت ... بله همه رو دیدم و همه رو خریدم .... حالا به هر طرفی که تو اتاقم بچرخم می بینمش ... دیگه دلم براش تنگ نیست ...
چه بگویم سخنی نیست
می وزد بر سر امید نسیمی
لیک تا زمزمه ای ساز کند
بر رهش نارونی نیست
چه بگویم سخنی نیست
(احمد شاملو)
الان خیلی دیرمه ... بعدا جوابت رو می دم ... ولی دلم می خواد حتی اگه نمی نویسی باز هم ببینمت ..
سلام .. با دشنه تلخی در گرده هایمان .. انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای .. راستی خاموشی یعنی فقط سکوت ؟ یه نگاه هم می تونه معنی خاموشی بده؟ یه اشک؟ یه آّه؟ .. دشنه در پهلوهایمان و باز انتظار می کشیم .. همیشه منتظریم تا کسی از بیرون بیاد مطمئنا تا خودمون نخوایم کسی به داد ما نمیرسه این رسم قرن فولاد و آهنه.. شاد باشی .. والسلام
باران عزیزم.با این همه اظهار لطف و مهربونی و نظراتت بدجوری شرمنده م کردی.به دلایلی الان نمی تونم بنویسم.بازم ممنون.
امید وارم به زودی این دلایلت از بین بره ... نمی خواستم شرمنده شی ...
سلام.