برای مردمانی با دردی مشترک...

«عشق عمومی» ...اشک رازی ست ...لبخند رازی ست ...عشق رازی ست ...اشک آن شب لبخند عشقم بود ...قصه نیستم که بگویی ...نغمه نیستم که بخوانی ...صدا نیستم که بشنوی ...یا چیز? چنان که ببینی ...یا چیز? چنان که بدانی... من درد مشترکم مرا فریاد کن... درخت با جنگل سخن میگوید... علف با صحرا... ستاره با کهکشان... و من با تو سخن میگویم... نامت را به من بگو... دستت را به من بده... حرفت را به من بگو... قلبت را به من بده... من ریشه های تورا دریافتم... با لبانت برای همه لبها سخن گفتم... و دستهایت با دستانم آشناست... در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان؛... و در گورستان تاریک با تو خوانده ام... زیبا ترین سرود ها را ... زیرا که مردگان این سال... عاشق ترین زندگان بودند... دستت را به من بده... دستهای تو با من آشناست ... ای دیر یافته با تو سخن می گویم... به سان ابر که با توفان ... به سان علف که با صحرا ... به سان باران که با دریا... به سان پرنده که با بهار... به سان درخت که با جنگل سخن می گوید ... زیرا که من ... ریشهای تو را در یافته ام... زیرا که صدای من ... با صدای تو آشناست...
نظرات 1 + ارسال نظر
مرتضی یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:10 http://mortezaa.blogsky.com

سلام تسلیتچرا پینگ نمی کنی؟

الان اصلا اعصاب ندارم ... در اولین فرصت ... چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد