« اشکی در گذر گاه تاریخ » ... از همان روزی که دست حضرت قابی ... گشت آلوده به خون حضرت هابیل ... از همان روزی که فرزندان « آدم » ... زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید ... آدمیت مرد ! ... گر چه « آدم » زنده بود ... از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند ... از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساخنتد ... آدمیت مرده بود ... بعد ، دنیا هی پر ز آدم شد و این آسیاب ... گشت و گشت ... قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ... ای دریغ ! ... آدمیت بر نگشت ! ... قرن ما روزگار مرگ انسانیت است ... سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است ... صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است ... . صحبت از پژمردن یک برگ نیست ... وای ! جنگل را بیابان می کنند ... دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند ... هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا ... آن چه این نامردمان با جان انسان می کنند ... صحبت از پژمردن یک برگ نیست ... فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ... فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست ... فرض گن : جنگل بیابان بود از روز نخست ! ... در کویری سوت و کور ... در میان مردمی با این مصیبت ها ، صبور ... صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ... « گفتگو از مرگ انسانیت است »... از « فریدون مشیری / بهار را باور کن »
من و تو و ما هی فریاد میکنیم...
از تکرار درد
به سخره مان می گیرند و...
از اظهار لطف شما بسیار ممنونم هر چند خودم را لایق این همه لطف شما نمیبینم. بی تعارف بگویم مطالب شما وسبکی که برگزیده اید بسیار ارزشمند است. در راهی که برگزیده اید پاینده باشید.
فکر می کنم هنوز ذره ای از آدمیت در دل تو زنده مانده وگرنه برای مرگ انسانیت مرثیه نمی سرودی!
خیلی وقته ..همون موقعی که خواستیم یادآوری کنیم دو تا شو گم کریم کم کم همشوووووووو.......اونی هم که ادعا میکنه یکی مثل خودم ..اونم گمش کرده.........