امروز تمام روز داشتم به این فکر می کردم پدر ها و مادر های ما ۲۵ سال پیش کار درستی کردند؟ ... اگه من و تو جای اونا بودیم ... توی اون شرایط ... چی کار می کردیم؟ ... الان توی این شرایط چی کار می تونیم بکنیم ؟... اصلا کاری میشه کرد ؟... پس چرا نمی کنیم ؟ ... ها ؟
۱)شاید همون کاری رو میکردیم که اونا کردند
...
۲)من اگر برنخیزم، تو اگر برنخیزی، چه کسی برخیزد؟
من اگر بر خیزم ... تو اگر بر خیزی ... همه بر می خیزند .. من اگر بنشینم ... تو اگر بنشینی چه کسی بر خیزد ... چه کسی با دشمن بستیزد ... چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد ...
من هیچ تعلق خاطری در حال حاضر نسبت به این رژیم ندارم. ولی اگه اون موقع بودی رای میدادم.
بحث همینه که اوناهم الان پشیمونند ...ولی اون موقع کسی نمی دونست چه بلایی قراره سرمون بیاد ...همون طوری که اگه ما کاری کنیم نمی دونیم آینده اش چی میشه ...
سلام سال نو مبارک.اميدوارم سال خوبی داشته باشيد.
امیدوارم شما هم سال خوبی در پیش داشته باشید ...
خود کرده را تدبیری نیست
اونا یه اشتباهی ! کردند ... به من و شما چه ؟!
شما بفرمایید به این وبلاگ:
freetemp.blogsky
اونا به زعم خودشون کار درستی کزدن
ما هم چون زعم نداریم کاری نمیکنیم
آخه چوب دوسر طلاس دیگه:
کاری نکنی همینه که هست
کاری بکنی هم از کجا معلوم بدتر از اونی که اونا کردن نشه؟
شایدم به خاطر همینه که ۲۵ ساله دیگه کسی کاری نمی کنه ... شاید
اونا راضی نبودن .تو راضی هستی ؟
نه منم راضی نیستم ...
به نظر من قبل از اینکه برخیزیم و کاری بکنیم
باید بشینیم و فکر کنیم...
۲۵ سال فکر کردن بس نیست ؟
بگذریم ... خیلی فکر کردم از سفر یزد چی براتون بنویسم ... ولی هنوزن نمی دونم ... از چی شروع کنم ... از «میدان امیر چقماق» بگم ... با اون گچبری های قشنگ سقفش ... یا از «مسجد جامع یزد» بگم .. با اون کاشی کاری های کم نظیرش ... یا اون فضای روحانی مسحور کنندش ... از «خانه ی لاری ها » بگم با اون پنج دری های قشنگش ... با اون بوی بهار نارنج مدهوش کننده اش ... از « آب انبار شش بادگیر » که بادگیر ها و فضای سرد بادگیر لذتی وصف نشدنی داره تو اون هوای گرم خسته کننده ... از « عمارت دولت آباد » هم که هر چی بگو می دونید کم گفتم ... انعکاس بادگیرش توی آب منو یاد « چهل ستون » انداخت که برام خیلی عزیزه ... شیشه های رنگیش ... درهای ارسیش .. حوض های به هم متصلش .... همه و همش قشنگ تر از اون چیزی بود که بشه تعریف کرد ... از همه قشنگ تر سر سبزی شهر بود ... وسط کویر ... بین اون همه رنگ خاکی . ساکن ... بعد از ۸ ساعت راه خسته کننده . کم جاذبه وقتی به یه شهر سر سبز و با طراوت با مردمی مهربون میرسی ... خیلی بهت می چسبه ... آتشکده داشت فراموشم می شد ... شب میلاد « اشوزرتشت » اون جا بودیم ... هر چند که به دلیل نادانی های خودمون ما رو تو مراسمشون راه نمی دهند ... ولی تو همچون شبی بودن اونجا خیلی لذت بخش بود ... در کنار آتشی که ۱۵۰۰ ساله خاموش نشده ... بودن در کنار « فروهر » ... و فکر کردن به این که میشه ساعت ها به این « اتش » چشم دوخت و خسته نشد ...