همچون پرنده که با شکوه
به پرواز در می آید
بال می گشاید و
پرواز کنان می گذرد
می چرخد و
آرام بر هوا می لغزد ،
آدمی را نیز
هوای پرواز در سر است
تا دور شود
راهش را بیابد
و در آرامش
به جست و جو بپردازد .
همچون پرنده
بر زمین می نشیند
بال جمع می کند
دانه بر می چیند
به تور صیاد و دام خطر می افتد ،
آدمی نیز باز می گردد
آماده
تا خود را به زنده گی و
تقدیر خویش بسپارد .
** از صادق عزیز به اندازه ی تمام محبت هاش توی این مدت ممنونم .
wb
خوشحالم که باز نوشتی. امیدوارم که بتوننی به اوج آرزوهات پرواز کنی.
ارتفاع بالها : سطح هوا
فرصت پروازها : سقف قفس
خوشحالم که برگشتی...نوشتن،همین و تمام!
چقدر قشنگ و لطیف!
خوشحال از اینکه نوشتی و خوشحال تر از اینکه می توانم من نیز چیزی برایت بنویسم . اینجا . راستش را بخواهی کویر شریعتی را کامل نخوانده ام . داشتم می خواندم که یکهو همه ی عقایدم زیر و زبر شد . شریعتی را جدای تحلیل هایش دوست دارم . به خاطر احساسات پاکش ٬ بی باکی اش و انقلابی بودنش . بیش از همه به سبب انسان بودنش . کویرزده شده ام . این را خووب فهمیدی .
بزرگ بود .
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت ....
من ردّی از بال ها بر هوا نمی گذارم،
امّا شادمانم از پرواز خویش.
«تاگور»
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه ای بیهوده می خواند
زیبا دوباره آمدی.
آره؟ خوب منم بگم خوب کاری کردی که برگشتی!؟
نه !
این جا سخن به کار نیست
نه آن که در جبه و دستار فصاحت می کند
نه آن که در جامهی عالم تعلیم سفاهت می کند
نه آنکه در خرقه ی پوسیده فخر به حماقت می کند
نه آنکه چون من در این وانفسا احساس نیاز به بلاغت می کند .
بالاخره افطار کردی ؟
به سلامتی و میمنت ....
شرمنده که من دیر اومدم اینجا .... بالاخره این مهرگان گریبان ما رو هم گرفته ...
.... آدمی را نیز
هوای پرواز در سر است ....
( همش قشنگ بود ... ولی من این قسمتشو دوسم اومد !)
یادش به خیر پاییز
با آن توفان رنگ رنگ
که بر پا
در دیده می کند .
واقعآببخشید بخاطر این همه دیر کرد...:(....قالب نو مبارک..:)....برم بخونم :دی .. یاد نوشته صادق افتادم : پرنده این بار بدون دانه و دام اسیر صیاد شد .. این صادق تخصص داره توی شرمنده کردن دیگران..آدم باید مثل این صادق باشه..خیرش به همه برسه...خیلی آقـــــــــــاس ... :) ...
برای صادق :
زیر دین بی پایان تو هستم
به خاطر آن چه تو هستی !
سلام!
وقتی به دنیا(یتان) گام نهادم٬ رفته بودید؛ حال که از دنیا میروم٬ بازگشتهاید!
موید و موفق باشید.
خدانگهدار.
سلام
۱. وقتی شما تشریف آوردید من نرفته بودم ... بودم ولی ساکت !!!!!
۲. من یه جوابی به ایشون داده بودم که با توضیحشون مشخص شد برداشتم از حرفشون اشتباه بوده ... هرچند احتمالا دیگه خواننده ی اینجا نخواهند بود ...ولی من معذرت می خواهم .
زنده گی تقدیر ماست.
ما بسی کوشیده ایم
که از دهلیز بی روزن خویش
دریچه ای به جهان بگشاییم .
هوای پرواز همیشه با من است .. همیشه ...
مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه
باز نگشته باشد ؟
دریا شدن، پایان راه چشمهها نیست
آغاز ِ اقیانوسها، جاودانیست
آغاز، دنیاییست از رفتن، رسیدن
فانی شدن، همواره معنایش فنا نیست!
گرچه سراشیب است راه ِ چشمه – دریا! –
امّا، مسیر یک صعود پلکانیست
ابری شدن، تا آسمان پرواز کردن
شیرینترین راه عبور کهکشانیست
تا جاذبه، نیروی جذاب زمین است
پرواز، تنها راه باز آسمانیست
باور کن در این دنیا خیر و نیکی بسی ناچیز است
چه سود از این همه دانستن
از این عطش های بی پایان نام آوری
از عشق های سرشار از عذابمان به آزادی
وقتی راه به جایی نمی برد ؟!
پس برگشتی. و نمیدانم چرا این را که خواندم خیالم آمد که در این روزها سرنوشتم پی بخت خود میرود.
قشنگ می نویسی ( نه از اون قشنگ مینویسی ها که معنیش بیا وبلاگم رو بخون نظر بدست )
انگار یه مدت نبودی ...خوبه که می نویسی
روشن تر از خاموشی، چراغی ندیدم،
و سخنی، به از بیسخنی، نشنیدم،
ساکن سرای سکوت شدم ...
آدمی را نیز
هوای پرواز در سر است...اما بال ندارد متاسفانه!
و همچون پرنده آدمی هیچ وقت آرام وقرار ندارد...
وای یعنی دوباره داری مینویسی !!!!!.چه عالی.
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گوئی ادامه همان شب بیهوده ست...
کبریت های صاعقه پی در پی
شب را کم رنگ می کند ....
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها، نکردیم پرواز
ببخشای ای روشن عشق بر ما، ببخشای!
ببخشای اگر صبح را ما به به مهمانی کوچه دعوت نکردیم!
ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست!
ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست!
نسیمی گیاه سحر گاه را در کمندی فکنده است و تا دشت بیداریش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آنسوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق بر ما ، ببخشای
بپایان رسیدیم اما نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها نکردیم پرواز
«شفیعی کدکنی»
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی ؟!
حسین پناهی
( از نظر من استفهام انکاری نیستا ! ولی چون از نظر شما هست من ؟ رو گذاشتم .)
سلام خانومی ممنون از لطفت بابات لینک شرمنده فرمودید..
خواهش می کنم ... قبل از خرابی بلاگ اسکای تصمیم داشتم که موکول به الان شد .... فقط میشه شما یه لطفی کنید ساحل جان ؟!
به من نگید خانومی !!! ( پیشاپیش ممنونم )
اه... یک تار تنها یک تار مو که به روی صورتم فرو غلتیده
و من را با همه چیز به اندازه آن فاصله انداخته و خودش نمی فهمد.
و شب ها دیگر صدای تار از تار موهایش نمی آید
و شب ها دیگر هیچ صدایی نمی آید.
آرام در خوابم
و من چون همه... خوشحال، غمگین، نگران... و سرگردان
حتا بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر فردای ما
اگر بر ماش منتی است !
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
-مولوی
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید :
یک جام دگر بگیر و من نتوانم .
خیام