۱.
آه !
شور زندگی و شوق بودن
در تو هم مرده است ؟
هم چنان که در من !
۲.
زندگی یک خیابان دراز است
یک خیابان دراز بی انتها .
با دونفر از آشناها قرار داشتم که برم نمایشگاه ، دلیلی و بهانه ی خاصی نداشتم ، بیشتر می تونم بذارم به حساب عادت ...
باید می رفتم که رفته باشم ، همین !
جاهای شلوغ رو دوست ندارم زیاد ، کلافه کننده است بیشتر ، دیدن جمعیتی که هیچ نقطه ی مشترکی باهاشون ندارم ...
ولی این بار خوب بود ... گم شدن توی آدم هایی که منو نمی شناسند .. که غریبه هستم براشون ، همون قدری که اونا برای من .
دلم نمی خواست اسم و رسم آشنای چند تا از انتشارات وادارم کنه ، به دیدن دوستان گذشته که حتی به زحمت اسمشون یادم می اومد ( چون فامیلی من زیاد رایج نیست بقیه عموما فامیلم یادشونه ! ) ، گردگیری از خاطراتی که دیگه داشت فراموشم می شد ...
دلم چند ساعت پیاده روی خسته کننده می خواست و یه تنهایی ... همین ! ولی بازم نشد .
به دو نفر گفته بودم دارم میرم نمایشگاه ، که اگر کتابی لازم داشتند براشون بگیرم حتما !
نیم ساعت اول بود ، توی سالن 5 ، اولیشون زنگ زد ، اسم کتاب رو نوشتم و فهمیدم خودش هم توی نمایشگاهه ... ، دیگه اون جمعیت غریبه نبود !
تلفن بعدی ، هنوز توی سالن 5 A هستم ، میپرسه من نمایشگاه کتابم ، تو چیزی نمی خوای ؟
تلفن بعدی ، قرار بود دیروز بیاد نمایشگاه و نشده بود و امروز اومده بود ، به قول خودش فقط حدس زده که ممکنه منم نمایشگاه باشم ، زنگ زده بود که اگه هستم یه جایی همو ببینیم ، دروغی میگم نیستم ! ترس اینی که توی محوطه همو ببینیم ولم نمی کنه ! چرا نگفتم حوصله اش رو ندارم ؟
تلفن من توی شبانه روز 2 بار زنگ میزنه ، یه بار اشتباه گرفته ، بار دوم هم خودم نمی دونم کجا گذاشتمش زنگ میزنم که پیداش کنم !
توی پنج ساعت و نیمی که اونجا بودم 11 نفر زنگ زدند ، که 6 نفرشون نمایشگاه بودند .
دیگه تمام جمعیت آشنا بود .
تمام مدت موکت های پاره پاره ی کف سالن ها و زمین ناهموارش رو که قدم به قدم آلمینیوم های کفش بیرون زده بودند رو نگاه کردم .
چشم دوختم به آسفالت کثیف محوطه ، به کفش های تابستونی مردونه ، به ناخن های رنگ شده ی زنونه ، به پاچه های بالا داده و پاهایی که با خستگی روز زمین کشیده می شدند ...
دلهره ی چشم تو چشم شدن با کسانی که اصلا حوصله ی دیدنشون رو نداشتم ، کسانی که اصلا دلیلی نداشتم برای سلام و علیک باهاشون و بهانه ای هم نداشتم که فردا جواب بدم چرا خودم رو به ندیدن زدم ... دیدن کسانی که نباید همو ببنیم ...
خسته کننده بود !
نمایشگاه کتاب امسال توی موکت های قرمز و آبی و کتاب هزار و یک شب انتشارات هرمس خلاصه شد ...
پنج ساعت و نیم پیاده روی خسته کننده توی جمعیتی که هم من اونا رو می شناسم هم اونا منو !
* « عزیزان ، برادران و خواهران ، در ساعت بیست و یک و سی و هفت دقیقه ، روح جووانی پائولوی دوم ( ژان پل ) یه خانه ی پدر بازگشت . برای او دعا می کنیم » .
ساده ترین جملاتی که خبر از درگذشت یکی از دوست داشتنی ترین پیرمردهای دنیای کاتولیک میداد .
به بدترین نامی که می تونستیم ازشون یاد کردیم ، جنازه ی پاپ ( اخبار ساعت13 جمعه شبکه ی خبر ) و جسد پاپ ( گزارش خبرنگار اعزامی ایران یه واتیکان / اخبار ساعت219 شبکه ی 1 ) ، به خیال خودمون کم توجهی ما ، از ارزش ایشون کم می کرد . خیال خام !
آقای خامنه ای که به زعم خودشون رهبر مسلمین جهان هستند ، برای درگذشت رهبر کاتولیک های جهان پیام تسلیتی ندادند .
هر چند به مقام اون عزیز چیزی اضافه نمیشد و حالا هم چیزی ازشون کم نشده ، ولی خودمون رو ثابت می کنیم به دنیا ، به بدترین شیوه های ممکن .
بهانه هم احتمالا این بوده که ایشون اسراییل رو به رسمیت شناخته بودند ...
هنوز هم یاد نگرفتیم برای نظر مخالف خودمون احترام قائل باشیم .... !
* کتاب « گدا » رو خوندم این چند روزه ، نوشته ی «نجیب محفوظ » ، نویسنده ی مصری . برنده ی جایزه ی نوبل سال 1988 .
گدا شرح مختصری از مصیبت روشنفکران جهان سوم است . روشنفکرانی که در جوانی پرشور و آرمان خواه اند ، در میان سالی نومید و محافظه کار می شوند ، و – اگر زنده بمانند – در پیری گرفتار عذاب وجدان می شوند و به حکمت و عرفان روی می آورند .
خیلی خوب وصف حال نسل انقلاب ماست ، نسلی که کم کم داره وارد مرحله ی سوم میشه !
یه زمانی وقتی کتابی رو می خوندم و اینجا معرفی می کردم می گفتم حتما بخونید ؛ توی مارمولک راست میگه ، بهشت که زورکی نمیشه ، اگر دوست داشتید بخونید !
* چند نفر از دوستان اول نوشته هاشون شعر می نویسند و چند نفری آخر نوشته هاشون ...
چه اول بنویسم چه آخر به تقلید از یکی متهم میشم !
( ترجیح میدم به تقلید از دسته ی دوم متهم بشم ! )
به زایش دیگر باره ی امید
چند گاه باقی است ؟
بهاریه :
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد ، و دایه ی ابر بهاری را فرموده ،تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد . درختان را به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در بر گرفته ، و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع، کلاه سبز شکوفه بر سر نهاده .
* دیباچه ی گلستان سعدی
* « یا ملائکتی قد استُحیُیتَ مِن عبدی ، و لَیس له غیری ، فقد غفرت له »
کرم بین و لطف خداوندِگار گنه بنده کرده است و او شرمسار
ساعت 16 و 3 دقیقه و 24 ثانیه ،دعایی نکردیم و آرزویی نداشتیم جز به امید اینکه برآورده خواهند شد ....
بارون باهار
بذار بارون ماچت کنه
بذار بارون مث آبچک ِ نقره
رو سرت چیکه کنه .
بذار بارون واست لالایی بگه .
بارون کنار کوره راها
آبگیری راکد دُرُس میکنه
تو ناودونا
آبگیرای روون را میندازه ،
شب که میشه رو پشت بونامون
لالایی بریده بریده میگه .
عاشق بارونم من !
* لنگستون هیوز
طبل
یادت نره
مرگ
طبلیه که یه بند صداش بلنده
تا اون کرم آخریه بیاد و
به صداش لبیک بگه ،
تا اون ستاره آخریه خاموش شه
تا اون ذره آخریه
دیگه ذره نباشه
تا دیگه زمونی تو کار نباشه
تا دیگه
نه هوایی باقی بمونه
نه فضایی ،
تا دیگه هیچی هیچ جا نباشه .
مرگ یه طبله
فقط یه طبل
که زنده ها رو صدا می زنه :
بیاین ! بیاین !
بیاین !
* لنگستون هیوز
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت ؛
طنین گام هایی را که سوی نیستی مردانه میرفتند ،
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند ؟!
خدایا
خدایا !
تو با آن بزرگی
- در آن آسمان ها -
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا ؟
شفیعی کدکنی / از زبان برگ
جنگ
به پایان رسیده بود
ژنرال ها
با مدال های جدید
در خیابان بودند
شهید گمنام
از راه رسید
به آن ها نگاهی کرد
کلاهش را پایین کشید
و در جشن پیروزی
گم شد
داوود مرندی / از کتاب یخ همچون شعر
گل از خوبی به مه گویند ماند ، ماه با خورشید
تو آن ابری که عطر سایه ات چون سایه ی عطرت
تواند هم گل و هم ماه هم خورشید را ماند .
مهدی اخوان ثالث
* غزلک یا غزلی یا خسروانی ، اشعار سه بیتی هستند که وزن عروضی ندارند .
برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم
و همه ی گناهان خود را یک جا اعتراف می کنم
بخشیده خواهند شد به یقین
علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند !!!
حسین پناهی
*آی فلانی من بخشیده خواهم شد ؟!
۱.
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت !
۲.
* هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
شنبه
یکشنبه
دوشنبه
سه شنبه
چهار شنبه
پنج شنبه
جمعه
شنبه
یکشنبه
دوشنبه
...
...
شنبه
یکشنیه
...
...
...
«این چنین می گذرد ؛
روز و روزگار من !
من روز را دوست دارم
ولی ٬
از روزگار می ترسم!»*
*:حسین پناهی
هنگامی که خداوند منتظر است
تا معبدش از عشق برپا شود،
انسان ها سنگ های آن را می آورند .
رابیندرانات تاگور / ماه نو و مرغان آواره
بارها نوشتم و بارها خوندید و بارها چند خطی نوشتید که بدونم خوندید ... این بار نوشتم که فکر کنید !
گرما زده
با غبار تابستان
عابران فصل های بی باران
به آبادی پاییز رسیده ایم.
افسوس
ما مبتلایان عاد ت
طاعون زدگان شهرهای بی سبزه
با اولین باران
به زیر چترهای سیاه
پناه آوردیم.
تشنه بودم ،
پاهایم در سنگلاخ آرزوها آزرده و وامانده بود ،
قلبم تاب و توان مهر ورزیدن نداشت
و روحم ...
از شرابی طهورا سیرابم کردی ،
پاهایم را در حریر نوازش آسمانی پوشاندی ،
قلبم را به نسیم عاطفه و ایمان جلا دادی ؛
و روحم را ...
اینک ؛
نشسته بر هلال رمضان
برای شیطان زمینی دست تکان می دهم ...
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
بنده ی پیر خراباتم که درویشان او
گنج را از بی نیازی خاک بر سر می کنند
یارب این نو دولتان را بر خَر ِخودشان نشان
کاین همه ناز از غلام تُرک و اَستر می کنند
ای گدای خانقه بَرجَه که در دِیر مغان
می دهند آبی و دل ها را توانگر می کنند
حُسن بی پایان او چندان که عاشق می کُشد
زمره ی دیگر به عشق از غیب سربرمی کنند
بردر میخانهی عشق ای مَلَک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مُخَمَر می کنند
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
پاییز چه زیباست !
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه ی باریک ؛
هشتی شده تاریک.
رنگ از رُخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده.
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سروِ دلارام برقصد
پر شور
پر ناز بخندد
شبگیرِ سر دار.
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
...
...
نصرت رحمانی ...
میان روزمرگی های همیشه ... به پاییز سلام دوباره باید کرد !
همچون پرنده که با شکوه
به پرواز در می آید
بال می گشاید و
پرواز کنان می گذرد
می چرخد و
آرام بر هوا می لغزد ،
آدمی را نیز
هوای پرواز در سر است
تا دور شود
راهش را بیابد
و در آرامش
به جست و جو بپردازد .
همچون پرنده
بر زمین می نشیند
بال جمع می کند
دانه بر می چیند
به تور صیاد و دام خطر می افتد ،
آدمی نیز باز می گردد
آماده
تا خود را به زنده گی و
تقدیر خویش بسپارد .
** از صادق عزیز به اندازه ی تمام محبت هاش توی این مدت ممنونم .
من بودم
و شدم
نه زان گونه که غنچه ای
گلی
یا ریشه ای
که جوانه ای
یا یکی دانه
که جنگلی
راست بدان گونه
که عامی مردی ، شهیدی
تا آسمان بر او نماز برد
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفریننده ای
که نواله ی ناگزیر را
گردن
کج نمی کند ،
و خدایی
دیگر گونه آفریدم .
احمد شاملو / ابراهیم در آتش
زندگی نه به من احتیاج داره ، نه به تو ! تو مُردی ! منم شاید بمیرم ! ولی مهم نیست ، چون زندگی نمی میره ! *
پایان ...
*نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی / یغما گلرویی / دارینوش
... عادت کردیم که ازتولد نوزادی هم بوی مرگ و نیستی بشنویم ، درد کشیدن بهتره یا نیست بودن ... باید عادت کنیم از مرگ بوی تولد دوباره بشنویم ... سخت هست اما نا ممکن نیست ...
از عموهایت
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانه یی
کوچکتر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا ها
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطر دیوارها __ به خاطر یک چپر
نه به خاطر همه ی انسان ها __ به خاطر نوزاد دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا __ به خاطر خانه ی تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیایی است
به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم
به خاطر دست های کوچک تو در دست های بزرگ من
به خاطر لب های بزرک من
بر گونه های بی گناه تو
به خاطر پرستویی در باد
هنگاهی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود می بینی
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سرد ترین شب ها تاریک ترین
شب ها
به خاطر عروسک های تو ، نه به خاطر انسان های بزرگ
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند ، نه به خاطر
شاهراه های دور دست
به خاطر ناودان هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبور های کوچک
به خاطر جار بلند ابد در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم
از مرتضی
سخن می گویم
احمد شاملو / هوای تازه / از عموهایت
چراگاه
می روم که چشمه سار چراگاه را پاک کنم
تنها برای بیرون ریختن برگ ها درنگ خواهم کرد
و شاید منتظر بمانم تا صاف شدن آب را نیز ببینم ؛
دور نخواهم رفت
- تو هم بیا .
می روم تا گوساله ی نوزاد را
که در کنار مادر ایستاده است بیاورم
- چنان کوچک است که هرگاه مادر زبان بر تن او می کشد بر پای می لرزد
دور نخواهم رفت
- تو هم بیا .
رابرت فراست
نمی خواهم در پایان زندگی بگویم :
خوب بود !
متشکرم که توانستم زندگی کنم !
می خواهم در پایان هر روز بگویم :
روز خوبی بود !
ممنونم که اجازه ی تجربه کردنش را
به من دادی !
مارگوت بیکل
( فرشته ای در کنار توست / ترجمه ی یغما گلرویی و ندا زندیه )